| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
در تاریکیِ مطلق نشسته بودم.
تنها پنجره، شَقایقی از نور
بر زمین میکاشت.
ناگهان… ضربهها!
جسمی کوچک، سفید، بیقرار
بالهایش را به شیشه میکوفت
روحی در قفسِ تنگ زمان.
نخست: فریاد بیصدا.
دوم: تَرَک استخوان.
سوم: سقوط
با سری سرخ؛
میوهی گندیدهای از شاخهی یاس.
چشمانم را بستم بر جان دادنش.
دستانم بیاختیار
گردنِ نازکش را فشرد؛
هدیهی رهایی؟
یا زخمِ ترسِ خودم از زجری بیپایان؟
صبح آمد.
گورکنِ پرنده شدم:
به خاکش سپردم
درست در گودالی که سالِ پیش،
آرزوهایم را دفن کرده بودم.
دو گور:
یکی از استخوان،
یکی از آه.
پرندگانِ دیگر
در آسمانِ خاکستری بال میزنند.
چشمانشان
خیس از بارانی نامرئی.
آیا او را میشناختند؟
یا میدانستند
که شیشهی سردِ تقدیر،
در کمینِ بالهایشان نیز هست؟
چه میجُست آن پرنده؟
نورِ ماه؟
یا آیینهی آسمان پنداشت شیشه را؟
شاید هم…
از فرط تاریکی جهان،
خواست جمجمهاش را بر صخرهی هستی بشکند؟
و تو
انسانِ خالقی که در تاریکی تاجِ آگاهی بر سر میزنی
پنجره را ببین:
آینهای است که جنونِ تو را فریاد میزند.
پرنده دیوانه بود؟
یا تو دیوانهتری که هر بامداد،
آگاهانه خویش را به سینهی شیشههایِ سردِ تقدیر میکوبی؟
و در هر برخورد،
رگهایت را با تیغِ امیدِ دروغین میدری؟
بلند شو!
اما نه برای فریاد...
بلکه برای آنکه سنگِ گورِ خود را جابهجا کنی:
آنجا که «آه»هایت دفن شدهاند،
دانههایِ جهش خوابیدهاند.
خاک را بشکاف
نه با ناخنهایِ شکسته،
بلکه با فریادِ خاموشِ استخوانهایت!
تقدیر را نخواهی شکست؛
که شیشه همواره پیروز است...
اما میتوانی
خویشتن را از نو تعریف کنی:
پنچره نباش!
خود شیشهشکن باش!
حتی اگر پایانت،
سقوطی باشد با سری سرخ
بر بسترِ یاسهایِ جهان.
زیرا تنها یک بار میمیری:
آن دم که تسلیمِ پنجرههایِ خویش شوی.
محمد کارگشا