بخوان نام مرا، بنگر، که عشقت کرده بیمارم

بخوان نام مرا، بنگر، که عشقت کرده بیمارم
شرر افکنده بر جانم، نگاهِ گرم و گیرایت

بیا ای ماهِ بی‌همتا، بکش بر چهره‌ام دستی
اسیرم کرده در بندِ، کمندِ زلفِ خرمایت

هزاران بار می‌گویم، تو هم دانی یقین دارم
که از خاکِ رهِت کمتر، تویی سلطانِ دنیایم


ز دردِ دوری‌ات جانا، دلم دریایِ خون گشته
نمی‌دانم چه شد با من، چرا این سان پریشانم

تو ای تسکینِ هر دردم، نمانده طاقتِ هجران
اگر خواهی مرا جانا، بمیرم در قدم‌هایت

بیا ای ساحلِ امنم، در این دریایِ طوفانی
که بی تو زورقی بشکسته، در امواجِ هجرانم

بیا ای مرهمِ جانم، که این دل خسته و تنهاست
به غیر از تو در این عالم، ندارم یار و درمانم

شب و روزم شده یکسان، ز هجرانِ تو ای جانا
چو شمعی سوختم یکسر، در این شب‌هایِ ظلمانی

دلِ دیوانه‌ام هر دم، به یادِ تو غزل خوانَد
تو ای الهامِ شعرِ من، تویی مضمونِ دیوانم

بیا تا با تو بنشینم، به زیرِ سایه‌یِ بیدی
ز عشقت قصه‌ها گویم، تویی لیلیِ دورانم

بیا تا با تو بردارم، قدم در راهِ خوشبختی
که بی تو من اسیرِ غم، گرفتارِ زمستانم

اگر با من تو همراهی، ز غم‌ها نیست پروایی
که با عشقت کنم فتحی، به هر میدان که می‌رانم

تو خورشیدی و من سایه، به دنبال تو می‌آیم
که بی تو من چو یک جسمم، که روح از وی گریزانم

مالک درفش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد