گه چهره گشاییم و گهی لعل گشاییم

گه چهره گشاییم و گهی لعل گشاییم
گه زلف گشاییم و گهی غالیه ساییم

از آتش سودای تو در هر طرفی چند
چون شمع فروزنده و چون عود برآییم

از شوق تو ، هر دم به سر کوی وجودت
چون شمع به اشک مژه آغشته درآییم

گه از مژه ، گه از مژه ، گه از مژه گه از دل
چون قصه عشقت به هر بیت سراییم

تا چند کشیم از تو جفا و ستم آخر
جان در قدمت باز دهیم و چه بیاییم

تا چند کشیم از ستم و جور تو منت
جان بر سر این جور و جفا تا به کجاییم

همه شب تا به سحر اشک به حسرت
بر دیده فشانیم و به رویت نگشاییم

از زلف تو ای ماه، پریشان شده حالم
ترسم که چو زلفت، به سر شانه درآییم

گر بر سر ما سایه کنی زلف چو زلفت
از سایه نشان در قدمت سر بنماییم

جز درد تو، ای مرهم جانها، نشناسند
هر درد که داریم ، ز شوق تو فزاییم

هر کس ز برای دل خود در پی ما بود
ما نیز برای دل خود در پی ماییم

مسیح به دعا ختم کن این نظم گهربار
زان پیش که کِلکِ تو کند کار رواییم

مسعود پروری نژاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد