بر الهه گر سایه اندازد گرد ماهت

بر الهه گر سایه اندازد گرد ماهت
تار زلف یار ندهم، به صد نگاهت

بس کن دگر،این بازی خیمه شب بازی
نگاه دارم، نگاهِ خویش از هر نگاهت

گر شبی به صد چوتو،باشد در برم
کند خال لب یار، کیش و ماتت

کاش از جام حیا،شربتی نوش کنی
پاک گردد تن و جان از این ذلالت

این زلف که در باد پریشان می‌کنی
بی گمان روزی شود طناب دارت

این آتش که به دامن شعله انداخته
بی گمان شود روزی دام بلایت

نقاب آر،شبرو مکن دین و ایمانم
بسی این دیو کند روزی بد نامت

من دارم این باور در رسم خویش
نشاید که سارق باشد تکیه گاهت

آن خال که داری به نشان بپوش
ورنه راهزنان کنند قصد شکارت

گیسو مده به شانه‌ی دست باد
طرارها بشکنند آن سبوی وقارت

چو الماس،گوهری باش، برتاج سری
نه چو مس،که به زیرآرندنقش ونگارت

برو ناز کن در هوای یار خویش
که باشد خریدارشمس و نگارت


رامین آزادبخت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.