آغاز،

آغاز،
بادی بود که در گوشِ ما
قصه‌ی گنج را زمزمه کرد.
ما،
پسرانِ ساده‌ی خاک،
به امیدِ فردا،
سوار بر قایقی پوسیده،
دل به دریا زدیم.

آسمان،
خاموش بود
و دریا،
چشمانی نیمه‌باز
که نگاهش را
از ما نمی‌دزدید.

محمد،
که همیشه لبخندش
پناهِ خستگی‌هایمان بود،
پارویش را به آب سپرد
و گفت:
گنج، همینجاست،
پشتِ موجی که هنوز نیامده.

و احمد،
با خیره‌سری‌اش
به افق چنگ می‌زد
گویی که فردا را
در مشت‌های خالی‌اش
پنهان کرده باشد.

ما بودیم
و هیاهوی دریا،
ما بودیم
و قصه‌هایی که برای خود ساختیم،
تا نترسیم،
تا دست‌های خیس‌مان
از طناب‌های پوسیده نلغزد.

اما دریا،
همیشه آرام نیست.
موجی آمد
چونان خشمِ خداوندی دیرینه،
و ما را
چون برگ‌هایی زرد
به گوشه‌های سیاهِ خودش ریخت.

محمد،
دیگر نخندید
احمد،
فریادی کشید
که هیچ‌کس نشنید.
و من،
تنها ماندم
با چشمانی که به آسمان دوخته بودم
و دهانی که نتوانست دعا کند.

قایق شکست،
مثل رویاهایمان.
و دریا،
گنجِ خود را گرفت.

صبح،
که آفتاب بر ساحل نشست،
هیچ‌کس نپرسید
چه بر سرِ پسرانِ گنج آمد.
هیچ‌کس ندید
که باد،
نام‌های ما را
از روی ماسه‌ها پاک کرد.

تنها دریا ماند
و قصه‌ای تازه،
برای کسانی دیگر،
که روزی
دوباره دل به امواج خواهند زد.

کیانوش احمدپور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد