بچه بودم آرزو در قلب جانم ریشه کرد

بچه بودم آرزو در قلب جانم ریشه کرد
بزرگ شوم ، عاقل شوم
برای خودم کسی شوم
جوانه زدم قد و قامت کشیدم
تفکراتم رشد کرد
افسوس آهی کشیدم که نپرس
دروغ، پستی ،خیانت چیزهایی بود
که آموختم
همگان خود را گرگ می‌نامد
ولی که چه بسا گرگ شرف دارد
سر بر دره گذاشتم ز خود پنهان گشتم
کاش می شد بر گردم به کودکی‌
ذات گشته را تعبیر نیست بگذار به حال خود بسوزد
در آخر سرنوشت داستان همگان
فقط در زیر خاک ها می‌رویم
گر شانس بر تو چیره شود
بی درد جان می دهی


ابوالفضل داوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.