او چرا این‌چنین می‌کند؟

او چرا این‌چنین می‌کند؟
اولین پرسش ذهنِ کنجکاوِ بی‌گناهِ من.
اشک‌هایی را می‌دیدم
که از سرزنش مردم
نادان و دانا، لبریز شده بود.

می‌دانم از کدام دسته بودم،
اما نمی‌دانم چرا این چرخه
چرخید و گردی زد بر چراهای من.

پاسخش را در گوشم نگفت،
می‌دانست درکی از حقیقت ندارم.

هرچه گفتند، نفهمیدیم
روزگار کاری کرد تا انجامش دهم
انجام دادم و رفتم
در جمع اندوه‌زده‌ها.
و هرچه گفتیم، نفهمیدند.

خودم شدم کسی که گوشه‌نشین کنایه‌ها بود.
آه، چه اشک دردناکی می‌ریختند
اشکی که بر چشم من نیز نشست‌
اکنون فهمیدم:
آن اشک‌ها از درد نبود.

آن‌ها گریه می‌کردند چرا انتخاب شدند،
برای گرفتار شدن در کاری
که پیش از آن، نادانی
و پس از آن، پشیمانی بود.
پشیمانی را در اشک‌هایشان می‌شد دید،
و نادانی هم از بازگو کردن خاطراتشان

هیچ چشمی روشن‌تر از درک نیست.
هنگامی فهمیدم چه بر آنها گذشته؛
از دیواری بالا رفتم
اُفتادم پایین و پایم شکست
صدای دردِ آن به من گفت:
تو چرا این‌چنین می‌کنی؟


محسن غفاری پور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد