ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
او چرا اینچنین میکند؟
اولین پرسش ذهنِ کنجکاوِ بیگناهِ من.
اشکهایی را میدیدم
که از سرزنش مردم
نادان و دانا، لبریز شده بود.
میدانم از کدام دسته بودم،
اما نمیدانم چرا این چرخه
چرخید و گردی زد بر چراهای من.
پاسخش را در گوشم نگفت،
میدانست درکی از حقیقت ندارم.
هرچه گفتند، نفهمیدیم
روزگار کاری کرد تا انجامش دهم
انجام دادم و رفتم
در جمع اندوهزدهها.
و هرچه گفتیم، نفهمیدند.
خودم شدم کسی که گوشهنشین کنایهها بود.
آه، چه اشک دردناکی میریختند
اشکی که بر چشم من نیز نشست
اکنون فهمیدم:
آن اشکها از درد نبود.
آنها گریه میکردند چرا انتخاب شدند،
برای گرفتار شدن در کاری
که پیش از آن، نادانی
و پس از آن، پشیمانی بود.
پشیمانی را در اشکهایشان میشد دید،
و نادانی هم از بازگو کردن خاطراتشان
هیچ چشمی روشنتر از درک نیست.
هنگامی فهمیدم چه بر آنها گذشته؛
از دیواری بالا رفتم
اُفتادم پایین و پایم شکست
صدای دردِ آن به من گفت:
تو چرا اینچنین میکنی؟
محسن غفاری پور