تو پاییزی و خوش نقشی به برگ و باد می‌مانی

تو پاییزی و خوش نقشی به برگ و باد می‌مانی
تو آن نوری که در شب‌ها چراغِ خانه افشانی

چه سرمستی به چشمانت، چه طوفانی به لبخندت
نسیمی با تو می‌آید، که می‌ماند به طغیانی

هوایت می‌وزد هر جا به باغ و دشت و صحراها
تو خود آغازی از عشقی که بی‌پایان و پنهانی

تو طوفانی‌ترین شعری که خوانده دفترِ عمرم
تو آن رؤیای بی‌پایان در آغوشِ زمستانی

شکسته می‌شود قلبم چو برگ از شاخه می‌افتد
که گویا قصه‌ای دیگر ز عمرِ من تو می‌دانی

بهار از شوقِ دیدارت به رقص افتاده در سرما
زمستان در هراس از تو به خوابِ سرد و طولانی

نباشد این هنر در تو که معشوقی بگریانی
جَزَاءُ الخیر الْإِحْسَانی نیاید إِلَّا الْإِحْسَانی

احسان محسن زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.