| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
در سایههای مهآلود ذهن،
گم شدهام میان چراها و نشانههای ناتمام.
هر قدم، راهی بیمقصد است،
هر فکر، گرهایست که باز نمیشود.
چشمهایم به افق خیره،
ولی نور نه، فقط هالهای از سؤالهای بیپاسخ.
گویی جهان با من سرِ جنگ دارد،
یا شاید من با خودم در جدالی بیپایانم.
از زندگی چه مانده است جز دود و آه؟
آرزوهایم چون برگهای پاییزی زیر قدمهایم له میشوند.
و من، غریبهای در میان خود،
در جستجوی پایان، آنجا که همهچیز باید متوقف شود.
دستهایم را در هوا رها میکنم،
اما اینبار نه برای رهایی،
بلکه برای لمس عشقی که در دل مرگ انتظارم را میکشد.
میدانم که آنجا، در تاریکی بیپایان،
آغوشی منتظر است، نرم و مهربان.
و من، با آرامشی که همیشه از من گریخته بود،
در آغوش مرگ فرو میروم.
نه شکستخورده، نه تسلیم،
بلکه عاشق، که به آخرین قرار خود رسیدهام.
علی مداح