| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
سکوت را در آغوش شب میفشارم، چون راز گمشدهای که در بطن دل، میلرزد و به صدا درنمیآید...
تنهایی..
آن
دوست غریبهای که مرا میشناسد، نفسنفسزنان در گوشم میگوید
زندگی را میتوان با حسرت نوشت، اما چه سود، اگر واژهها حالت لبخند را بر چهرهی درختان بیسایه فرو میکاهند؟
چشمانم، دو پنجرهی بههمزده در
تاریکی، که هر شب به دنبال نور میگردند،
اما تنها عکسی از خویش میبینند، و تنهایی، کولهباری سنگین بر دوش میکشد
که هر قدمش، صدای فریاد خاموشی را در من میدمد.
دلم میخواهد فریاد بزنم، اما صدایم در گلو میماند، چون پرندهای که در قفسی گم شده، و خوابش در خوابگاه غم میگذرد.
آیا
کسی هست که در این سکوت گوشش را بهسوی نغمهی ناگفتهها بگشاید؟
یا این سرزمین سرد، فقط میدانی است برای بازی تقدیر که در آن،
انسانها به تنهایی میرقصند و دیوانگیهای پنهان را در آغوش میکشند؟
تنهایی،
گویی سگی بیپناه در دل شب، که تنها برای من غزلی از عشق و فقدان میخواند
و در نهایت،
سکوت
مثل اخرین باری که کسی مرا صدا زد برای همیشه در آغوشم میماند...
سعید حبیبی