می خواهم شعری بنویسم.

می خواهم شعری بنویسم.
لیکن خسته ام از نوشتن.
شعری که تنها مخاطبش؛
فقط خودم هستم.
شعر هایم را با خود بردم به بازار.
گفتم: خواهر برادر فقط یک دینار
به نیم دینار هم راضی شدم
اما، کو خریدار
رهگذری نزد من آمد و با تلخند همی گفت:
ببینم عمو خوابی یا بیدار
مستی یا هوشیار
سالیان سال است که دینار از رونق افتاده؛
اکنون عصر دلار است دلار
رهگذر این را بگفت و رفت که رفت.
و من ماندم و شعرهایی؛
که ناخوانده خریدار نداشت.
رهگذر راست می گفت شعرهایم کهنه بودند
می گویند شعرهای کهنه از مد افتاده
چندیست که شعرهای نو به بازار آمده

.
شعر هایم را درون خُرجینی ریختم و با خود بردم به ده کوره ای پَرت.
که در آن کوره دهات؛
مردمانشان، هنوز با آفتابه طهارت می گرفتند.
زنانشان پشم می ریستند
و نان می پختند
و مردانشان چوپان بودند
و گندم می کاشتند
جوانانشان، نمی دانستند که
چَت کردن یعنی چه
کودکانشان، در خاکهای کوچه می غلتیدند و می چرخیدند و می خندیدند؛
و شاد بودند.
و من آنجا، شعرهایم را برایشان خواندم.
و آنها کلی کیف کردند.
و من هم کیف کردم.


مهدی بیضاوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.