چه اوفتاده که صد گونه‌ام پریشانیست

چه اوفتاده که صد گونه‌ام پریشانیست
به ماجرای جهانم حدیث حیرانیست

به کار قافله‌ام گر نبود دست حرام
چرا تطاول این کاروان به آسانیست

به هوش باش به اقصای فتنه در عالم
هزار واقعه در آستین پنهانیست


در ان نفس که به جولان برآید آن رخشم
چه جای جلوه ی این استران پالانیست

شگفت آنکه زند لاف شهسواری باز
در این میانه که هر دم شکوه جولانیست

نه بوالعجب نکشد رخت عافیت به کنار
بدین صفت که به تدبیر بحر طوفانیست

درید سینه هر آیینه از خدنگ ستم
گمان مبر که حدیثم ز ترک تورانیست

چه جای شکوه سروشا ز خبث اغیارم
که دوست بر سر صد گون خراب و ویرانیست

در آن دیار که هر دم دمد نفیر فنا
چه جای دم زدن از تیسفون ساسانی


سروش فارسیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.