(چه خوش باشد نهی در پای جانان دمبدم سر را

(چه خوش باشد نهی در پای جانان دمبدم سر را
چه خوش باشد فدای دوست کردن جان و پیکر را

چه خوش باشد که هر شب تا سحر با چشم خون پالا
ز روی معرفت بی پرده دیدن روی دلبر را )

چه خوش باشد که ببینی یار را با یار در پیوند
نبینی در دل هییچ عاشقی اندوهِ دیگر را

سکوتی سرد و یادی گرم و پیغامی دمادم گرم
ولیکن باز می خواهم که پیش آرم تو را، سر را

به سر آیم به سر آیم تورا آسیمه سر آیم
زنم بر آستانت در، بگیرم حلقه ی در را

زنم در در زنم یارا سرم بر در زنم یارا
بیا در می زنم یارا بیا بگشای این در را

منم من دوست دارِ نغمه هایت دختِ بازیگوش
بیا در میزنم یارا بیا بگشای این در را

روا نَبوَد تو را تنهای تنها با تو بگذارم
بیا با من طلوعی هست تا فردای دیگر را

سرت سبز ای همای بخت، ای شیرین خوش گفتار
که بر جانم فروغی گشتی و بر قلب باور را

(رموز عشق را هر کس نمی داند بجز انکو
دمادم بر در معشوق میکوبد به جان سر را

کجا داند کسی که جا گرفته بر لب ساحل
چه حالی هست در دریای طوفانزا شناور را)

سروشِ سلجوقی سروین

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.