از خاطراتِ میخِ قابِ شکسته چیزی نگو

از خاطراتِ میخِ قابِ شکسته چیزی نگو
از پلک وُ شبنم وُ شب هایِ بی تابی
که رودخانه را عریض تر می کند
وَ گلدان را ، ازپنجره پرتاب

چه خوب ... می دانی
هنوز دست اَم ، به گل هایِ اقاقیایِ این کوچه نمی رسد
نمی رسد ، به افسوسِ غریزۀ بوسه هایِ داغ
یا آن چراغ ، که ، سال هاست درحسرتِ نگاِهِ تو می سوزد

ازغربتِ ، غریبِ ، کوچه هایِ دلتنگی چیزی نگو
چیزی نگو به آن شکوفۀ غمگین
که می آید وُ بهار نمی شود
چیزی نگو ، که ویرانِ شقایقی ... آتش گرفته اَم

ازخاطراتِ ترنجِ قالیِ گمشده چیزی نگو
از ماهِ گمشده درگیسویِ سپیدار
که به یادِ دوچشمِ بلوطیِ خسته می افتم
به یادِ ... دامنِ ، ستاره هایی که
دراندوهِ کهکشانِ ما نیستند
وَبرشانه هایِ ، فصل هایِ بی تماشا
نشانِی از ، شالِ آبیِ عشق دارند ...

فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.