من از آغوش سست و راکد و سرد

من از آغوش سست و راکد و سرد
می هراسم چون ؛
به سستی می دهد بر باد مِهرم را
و می‌ گیرد تمام گرمیِ خون وجودم را
و راکد بودنش ، رود وجودم را بخشکاند

من آن کوه بلند و استواری را دلم خواهد
که نالرزد و محکم بر زمین ماند

چو هر سان من هوایم بود ؛
به چشمانم بگیرم من ،
نوک آن قله ی آزاده ی او را ...

من آن رود پر از شوق و
به دریا وصل شده خواهم‌ ؛
که هر جایی که او جاریست ؛
می نازد و میخواند چُنان آهنگ عاشق بودنی ساری ...

چو‌ هر سان من هوایم بود ،
توانم در وجودم من کشم ؛
یک قطره از دریای پایانش

که این دریای پایانی ،
ندارد انتهایی بسته و خاموش ،
به اقیانوس پیوسته

و رنگ آبی سطح قشنگش هم ،
در آئینه چو رنگ آبی هفت آسمان ماند ...

من از آغوشِ آرامی ؛
فقط یک تکه از آن کوه
و تنها جرعه ای از رود را خواهم ...


رضا اسمائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.