بیدلی آمد و گفت:

بیدلی آمد و گفت:
عشق در کشور جان آمده است
کز پی لیلایی زار و پریشان شده است
تو بیا یار عزیز لیلایم باش
یا که نه همچون شیرین
شیرین تر از جانم باش

من گرفتار آن زلف پریشان شده‌ام
از برای دیدن یک لحظه ی تو
بیدل ورسوا شده‌ام
تو بیا با آمدنت پادشه جانم باش
تو مگو ای عاشق زار
تو چرا حرف ممنوعه ی ما را
بر زبان آوردی ؟
تو مخواه از من و دل
کین درد بی درمان را
از یاد ببریم
تو بیا مرهمی بر دل زارم باش
تو مگو تا به کی تا به کجا؟
قصه‌ی دلدادگیت را فریاد زنی؟
تو مپرس از من که چرا؟
از برای عشقی جامه دران
رقص کنان آمده ای؟
تو بیا جان جانم باش
عندلیبان از برای حال دل ما
لب فرو بستند و پنهان شده‌اند
مرغ خوشخوان شب از تنهایی ما
به فغان آمده است
تو بیا در این همه بیداد
برای دل ما دادی باش
من برای عشقت همچو مجنون
آواره ی کوی لیلا شده‌ام
من برای عشقت سنگ ها را
از دل کوه کندم و همچون فرهاد
شده‌ام
همچوبیژن در تاریکی چاه در تنهایی
عشق را فریاد زدم
تو بیا در این ظلمانی شب همراهم باش
آری آری چندی ایست
در کشور جان بلوا شده است
شور وغوغا شده است
نه برای هوسی زود گذر
از برای عشقی که در کشور جان
مانده به جای
تو بیا در کنار من و دل آرامم باش
مردمان عاشقی ما را دیدند وخندیدند
خنده اشان تیری گشت یا که نه
سنگی شد بر دلمان
تو بیا بر زخم دل ما درمانی باش
آری آری بیدلی آمد و گفت:
عشق در کشور جان مانده به جای
وصد افسوس که این یار عزیز
این همه شور وصدا را ندید
این همه شوق و وفا را ندید
آری ای یار عزیز تو بیا یار وفا دارم باش
و مگو و مخواه هرگز
از من و دل
که ترا از یاد ببریم
و فراموش کنیم آنچه مانده بر دل ما
آری آری چندیست که عشق در کشور جان آمده است
با قدمش جان ما تازه شده است
تو بیا یار عزیز
در کشور جان
یادگار جانم باش
یا که نه محرم اسرارم باش


شیدا جوادیان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.