ندیدم کس قیامت را نماید این چنین مارا

ندیدم کس قیامت را نماید این چنین مارا
سزد بر خرمنِ حسنش نمایی خوشه‌چین مارا

دلم پر خون شد ای ساقی می‌ام ده بلکه تا شاید
ز سر بیرون کنم یک دم سراسر فکرِ فردا را

چنان بی‌تابم ای ساقی که این سودا کُشَد امشب
که چون گویم بدو فردا تمام ماجرا‌ ها را؟


شرابی تیز می‌خواهم که جان از تن برون ریزد
که این اندیشه می‌خواهد بسوزد مغزِ اعضا را

مسیحا سحر و جادو کن موافق گرد با باران
که با وی من همی‌خواهم هوایِ عشقِ مانا را

مرا دیوانه می‌سازد ندایی کز درون گوید:
که در آغوش گیرم من گلِ انفاسِ آیدا را

صبا از عشق من برگو به آن سلطان مه‌رویان
بپرور در نظر تا می‌توانی بیش از این مارا

آریا گراوندی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.