دور این آدمک‌ها رو خط بکش

دور این آدمک‌ها رو خط بکش
وقتی از حال دلت بی خبرن
ببین کی رفیق گریه هات می شه
روزهای خوش که همه برادرن

پیش هیچکی دلتو خالی نکن
آدم از همین چیزا زخم می خوره
اینجا شهر بی کلانتره رفیق
اینجا چاقو، دسته شو سر می بره


آدما شریک خنده هات می شن
ولی دل نده به شونه ی همه
هیچکی غیر تو نمی فهمه تو رو
روزهای بد رفیقهاش خیلی کمه

وقتی بردن، تو سکوت بره هاس
گرگا از بره ها بره تر میشن
گاهی نشنیدن به نفع بعضی هاس
واسه اینه که یه دفعه کر میشن

نمیخوام بترسی از اینجا ولی
خیلی وقته آدما عوض شدن
حالا دیگه لوطی های شهرمون
مخبری این و اونو می کنن

اگه از من می شنوی به هیچکسی
اعتماد نکن ، پشیمون نمی شی
آدما میان، میرن از زندگیت
حداقل تو خیلی ویرون نمی شی

پیش هیچکی دلتو خالی نکن
آدم از همین چیزا زخم می خوره
اینجا شهر بی کلانتره رفیق
اینجا چاقو، دسته شو سر می بره


حمزه شربتی

ای خدای بهار، بهار آمد

ای خدای بهار، بهار آمد

یا مقلب القلوب و الابصار؛ یا مدبر اللیل و النهار؛ یا محول الحول و الاحوال؛ حول حالنا الی احسن الحال

بهار درس های زیادی دارد،
آسمانش آزاد بودن را یاد میدهد،
نسیم‌ش بخشنده بودن را؛

ملیحه محمدپور

این چنین از عالمی باشد خطاب

این چنین از عالمی باشد خطاب
او نـدارد عقـل جانش در عذاب
گـر کـه دیـدی عـاقلــی در انـزوا
قلبِ عـالـم می شود بـر او کباب


سلیمان ابوالقاسمی

آرام تر زِ چهره ی دنیا ندیده ام

آرام تر زِ چهره ی دنیا ندیده ام
آن دم که با نگاهِ تو همراز میشود
یکبارِ دیگر عمرِ از دستْ رفته ام
با دیدنِ دو چشمِ تو آغاز میشود

روزی که آسمان، تو را از زمین گرفت
جان ازوجودِ خسته ام یکباره پرکشید
گوئی تمام گشته تمامِ تمامِ من
بیچاره دل، جامِ پُر از زهرْ سر کشید

پاکیِ تو حُرمتِ آئینه را شکست
وقتی به جرمِ بی کسی محکوم می شدی
از چشمِ بی گناه تو شرمنده شد غروب
آندم که بی نشانه ترین معصوم می شدی


یادِ نگاهِ آخرِ تو شعله می کشید
بر قابِ سردِ خاطره ها و خیالِ من
آتشفشانِ چشمِ پُر از راز و رفتن و
خاکسترِ وداعِ تو و، صدها سؤالِ من

شرمنده ی نگاهِ تو شد، آسمانِ عشق
صبحی که هر ستاره جدا بر تو می گریست
آواره ی زمین و زمان شد صفیرِ مرگ
روزی که چشمِ بازِ خدا بر تو می گریست

در هالهٔ سیاهی و اِبهام و اوجِ ظلم
حقْ را به جرمِ بی کسی بردار کرده اند
این عادلانه نیست که بعد از شبی سیاه
آب از سرم گذشته مرا بیدار کرده اند

شهری میانِ فاصله ها بی صدا و سرد
ساکت تر از همیشه تو را می زند صدا
بغضی که بی گناهی ات را جلوه گر کند
تنها سکوتِ سردِ من است و غمِ خدا

روزی که همزمانِ سقوطِ ستاره ها
چشمانِ بی گناهِ تو را دار میزدند
آن قاضیانِ خُفته در آغوشِ قبرها
با عجز، بی گناهی ات را جار میزدند

مظلومی تو را به بلندایِ آفتاب
بر رویِ برگ برگِ شقایق نوشته اند
بر روی صفحه صفحه ی تاریخِ این دیار
بر روی زجرِ و دردِ دقایق نوشته اند

بغضِ فرو نشسته ی تاریخ،،، بعد از این
یک عالمی به حالِ تو فریاد میزند
آرام تر بخواب، که در این سکوتِ سرد
دنیا به جایِ حنجره ات داد میزند


معصومه یزدی

من قاصدک کوچک در دست

من قاصدک کوچک در دست
بچه مغروق در آستانه تخیل
تجلل پر هایم در چشم های معصوم
خدای کوچک در میان خدایان
و یا شیطانی کوچک در میان شیاطین
نمیدانم
نمیدانم کدام راه میرود
در کدام خانه را میزند
آیا میجوید و حرف واقعیت پس نمی‌زند
سیاهی یا که سفیدی
سایه یا که خورشید
جام یا که خدا
نمیدانم
او هم نمی‌داند
نمی‌داند رنگ قرمز نشانه خون یا که عشق
او هم نمی‌داند
نمی‌داند خدا یا که شیطان وجود دارد
من و او با هم نمیدانیم
زاده تلقین افکار جامعه به ماست یا که نه
این بار هیچ کدام نمی‌دانیم
آیا وجود دارد این تن

مسلم دریس مفرد

ای خوب من

ای خوب من
ای بهترین امید من در بدترین روز‌های من
ای شوق بی‌‌پایان من
ای آنکه هستی تا ابد در قلب بی‌سامان من
ای حال بی‌تکرار من
ای شانه‌هایت لانه‌ای در وصف گنجشک‌های من
ای عشق پر معنای من
ای عندلیب خوش صدا در دشت بی‌آهنگ من
ای آخرین آغاز من
ای مست تو چشمان من در آبی رویای من
ای خنده‌ات درمان من
ای خوب و خوب و خوب من
ای خوب من
ای خوب من...


نجوا خلفیان

خوشا کافری که همه را به کیش خویش پندارد

خوشا کافری که همه را به کیش خویش پندارد
گر خوب و گر بد ، همه را به یک کیش پندارد
نه آن مسلمانی که خود را ز همه پیش پندارد
بد خویش خوب و‌ خوب دیگری، نیش پندارد
جهان پر شده از دیو و دد و گشته حیات وحش
شهریارا منشین با آنکه مردی را به ریش پندارد


شهریار یاوری

شهادت مظلومانه حضرت علی (ع) تسلیت باد

قتل علی است خاک مصیبت به سر کنید

همچون یتیم گریه برای پدر کنید

ای نخل‌های کوفه ببارید خون دل

شب را به یاد غربت مولا سحر کنید

شهادت مظلومانه حضرت علی (ع) تسلیت باد