وای عشق تنهائیم را فاش کرد
عقل اما بر دلم پرخاش کرد
هیچ بیگانه به قلبم ، ره نداشت
هیچکس در باغ قلبم ، گل نکاشت
سالها خفتم درآغوش خودم
حرفها گفتم خودِ من با خودم
دستهایم صورتم را ناز کرد
اشک راه نفسم را باز کرد
کاش بردل قفلی و زنجیر بود
کاش مامور دلم یک شیر بود
دل غلط کرد وغلط رفت وگشود
در بروی بوالهوس بازان،چه سود
تیر رفته باز نمی آید دگر
ننگ آمد بردل و خاکم به سر
این فریب درسی شد و اندیشه ای
تانگردم طعمه ی بد پیشه ای
برق چشمان فریبنده مخور
با زبان تیز قلبت را نبُر
زخم دل ازچشم می آید برون
فاش میسازد به اشک راز درون
ای پسر دُر درونت قیمتی ست
آخرِ ارزان فروشی نکبتی ست
هوشیار باش و به عقلت گوش کن
وانگه از سرچشمه عشقت نوش کن
هوشیار علی بیکی
سبز سبزم ریشه دارم یک جهان اندیشه دارم
پیش کردم ریش دیدی شیرها در بیشه دارم
من سفیدم خاک پاکم دشمنی با کس ندارم
رنگ سرخی ، یادگار از کربلا در سینه دارم
محمد خوش بین
واقعا عید است ؟
مادرم
ایران بانو
مادر شیران و یوزان
رنگ و بوی عید
بر رخسار زیبایت نمی بینیم چرا ؟
خنده بر لب
ذوق در چشم
شور در دلهای فرزندان دامانت نمی بینیم چرا ؟
عمو نوروز
کجایی؟
پس چرا نیستی؟
نغمه ی گنجشک های شاد
غرش شیران آزاد
آشیان سبز و آباد
نگار نو بهاران را نمی بینیم چرا ؟
زمستان است زمستان است زمستان
مادر غمگینمان
عشق جاویدانمان
ایرانمان
عید نوروز و بهاران
آن دم است
که تو آباد و فرزندانت آزادند
تو ای فرزند ایران
انیران در کمینند
ضحاکی شهریار است
درفش کاویانی را به پادار
که مادر بی قرار است.
کامران پروانه
بر آمد زفنجان قهوه نشانه های خوشبختی
بدرخشید ستاره اقبال تو همه به نیکبختی
تمام کائنات در فکر سرنوشت تواند
تورا به جلال وبرهانند از این همه سختی
قهوه تلخ نوش کردم بزور خوشروئی
نشانه سال نکو بود وبهار وقول های روتختی
چو وعده های فنجان تمام و وقت ویزیت
به چهره فالگیر نظر افتاد همه نشان بدبختی
سلیمان ابوالقاسمی
نزدیکِ دور افتاده از بارانِ قلبِ سرکشم
رنگ میبازد جهانم پیشِ یلدا چشمِ تو
عشق و نفرت ، ماه و ققنوس ، قصه ای نیمه تمام
نیست پایانی برای گرگ و میشِ مویِ تو
جان سپر کردم ، مقابلْ ارتشِ موهایِ تو
در ستیز است قلب و ایمانم ، به رقصْ موهایِ تو
من تو را بر واژه باریدم که خورشیدی نبود
در نیایشْ رانده از کفرم به لب بود نامِ تو
آزادیِ پنهان شده ، مانترایِ تکرارِ هوس
ای راهبه ، آشوبِ شهر، در شعرِ شهوتْ هم نفس
شکسته سوگند شد تنت آوایی از گمگشته ها
تو کیستی شیداترین وجدِ جنونم هم هوس
معبودِ خورشید بر تنِ دریایِ هستی نورِ توست
سایه ات را لمس کردم وهمِ دیدارم شکست
در وداعْ سرشار از احساس غزل آرامِ توست
قلبِ خاکسترنشین را چشمِ حیرانت شکست
رقصِ یزدِ دامنت بر جانِ صحراها نشست
در معبدِ میترا لبت با زمزمهْ راز را شکست
تکرار شو ای لحظه یِ سوزانْ مرا آزاد کن
عشق و ایمان ، جان و دل ، در کفرِ چشمانت شکست
نیما ولی زاده
باد آمد در قلب من آشوب خزان است
چون سیل همی اشک غم از دیده روان است.
یادی کنم از خاطره ی فصل بهاران
آنروز که در وصف سخن چون چنان است.
شیخی شده ام در طلب کوی تو هجران
حالا که به پل حسرت ابروی کمان است.
سوزیست مرا برده فراغی به تفلسف
شوریست مرا فلسفه ی کون مکان است
آری که نه انگار مرا طاقت دوریست
چون وصل تو آن مرحم دل سوختگان است.
نجات قاضی پور
در آخرین صبحِ زمین، خورشید آرام
برای آخرین طلوع، آماده خواهد شد
به وقتِ آخرین نسیم، غبارِ خاطرات
از روی آخرین گیاه، تکانده خواهد شد
محمدجواد رمضانپور
از عقیده ی کهنه به وقت نو شدن سال میترسم
از انبوه نشخوار ذهن و حس ملال می ترسم
از وحشی سر به مُهر حوری پرست ابایی نیست...
از هیبت فرشته ی اسیر شکسته بال میترسم
اصلا به پای من گناه حوا و سیب ممنوعه ...
آخر از وسوسه ها یِ نگاهِ آدمِ کال میترسم
از خلوت انفرادی و زندان و زخم تن هرگز
سخت از عصیان سکوت واژه های لال میترسم
من آریایی ام این را کسی داد می زند و من از
اسطوره ای به زیر گل آلود آب زلال میترسم
جایی که گوهر زن شده ابزار تاجران هوس
از های و هوی وعده بهشت لایزال میترسم
شبیه مبارزهای چله نشین شده ام از دور
از فرط بدگمانی و ...آنهمه احتمال می ترسم
آری مخاطب من زنان ایزدی و ارق آزادی ست
از تحقق آرزوی نچندان محال می ترسم
زهره فرجی