چشمی که نبیند یار ،سالم به چکار آید؟

چشمی که نبیند یار ،سالم به چکار آید؟
گل نیست ،چه خوش باشد؟هر چند بهار آید

چشم از همه بر بستم در باغچه ی بی گُل
گوش است به رَه شاید بانگی ز هَزار آید


با یارِ فراری گو ای بادِ صبا آخر
تنها به چه حیلت دل،با غم به کنار آید؟

بالِ دلِ خود بستم ،بر راه تو بنشستم
شاید که کبوتر را بازی به شکار آید


ای سنگدل آخر پرس حال دل زارم را
زان پیش که نام من بر سنگ مزار آید

خارم به نظر اما،بنشان به برم ای گل
شاید که به کار آید آن چیز که خوار آید

گویند نمی ارزد دُردِ شب و دَردِ صبح
خَمرِ تو شبی باشد ،صد صبحِ خُمار آید

آنکس که شبی نوشید از دست تو پیمانه
پیمانه ی عمر او را دیگر به چکار آید


مهدی اسدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.