دلم گرفته و حال و هوای باغ ندارم

دلم گرفته و حال و هوای باغ ندارم

یکی رفیق که شادم کند سراغ ندارم


ز بسکه طعنه شنیدم ز آشنا و غریبه

پر است ظرفیتم جای زخم و داغ ندارم


نه میل ماندن و نه تاب پر کشیدن هست

عقاب بسته پرم که ، کمی ز زاغ ندارم


اگر چه تنگ شده جا برای ماندنم اینجا

نگو سفرم بکنم مقصدی سراغ ندارم


هوای شهر سیاه است و آسمان ابری است

برای رفتن از این شهر من چراغ ندارم


نخواه که شعر بگویم برای این اوضاع

برای شعر نوشتن دل و دماغ ندارم


کنون که خار مغیلان گرفته صحرا را

دگر نشانی از گل و از کوچه باغ ندارم


شکسته بالم و افتاده ام به گوشه ی صحرا

درون باغ رفیقی به جز کلاغ ندارم


اگر که شعر من امروز پر ز آه و غم است

جنون گرفته وجودم از آن فراغ ندارم


نگو به هاشمی امروز شاد و سر خوش باش

دلم گرفته و حال و هوای باغ ندارم

ابراهیم هاشمی دهقی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.