شوریده بلبلم که بلندای آسمان

شوریده بلبلم که بلندای آسمان
نتوان نمود قصه ی شیدائی مرا
طومار هستی ام همه اسرار عشق بود،
عمری ست نای و دف ،
زده رسوایی مرا
درمانده ای به غربت و ُ
صد توی ِ بــی بها ،
جامانده ای ز خویش و ُ
به بالان پر بلا
پروانه ای که
در دل آتش کشیده پر ،
آوخ بــر این دیار
به فغانم که لا فتی
ســر صبح وظهر و شام
به دیوار و در زنم
دلتنگ از این قفس ،
نه فقط عصرجمعه ها

پریوش نبئی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.