آن هنگام که رد پای خاطراتم مرهون اشکهایم می شود

آن هنگام که رد پای خاطراتم مرهون اشکهایم می شود
گل اقاقیا سکوت میکند
گل یاس ناله سر می دهد
گل محمدی علامت سوال می شود
به چه جرمی دنیا را به من دادی
و اینگونه عذابم می دهی
چند نفر را از بند آزاد کردی
اگر گناهشان نابخشودنی تر از من بود
چرا زندگی مرا گلریزان کردی

چرا چرا چرا

فریبا صادقی

به آمدن‌ها که فکر می‌کنم

به آمدن‌ها که فکر می‌کنم
کسی نیامده است
من رفته‌ام
چرا همیشه از دست؟!
نمی‌دانم
من فقط رفته‌ام
و می‌دانم
آن‌ها بی‌عکس
برعکس نمی‌آیند
می‌روند.

عطیه هجرتی

رهایم نکن

رهایم نکن
اینجا مردمانش همه نقاب دارند!
درسایه بساط کرده اند, خورشید را در بسته میفروشند
باران را سیری میدهند
برگ را از پاییز گرفته اند
و زمستان را سیاه پوش کرده اند!!!
مرا زیر تک درخت بیدی که شاخه هایش را از موهایت بافته ای ببر میخواهم
مجنون شوم

مجنون...

حجت هزاروسی

نگاه میکنمت هر شب از دریچه ی دل

نگاه میکنمت هر شب از دریچه ی دل
تو از کدام ستاره نگاه میکنی ام؟!

میان قرنیه ات لیله المبیت من است
تویی که در شب ظلمت پگاه میکنی ام

مرا رها و پراکنده کردی و رفتی
کنون نظاره تو از نور ماه میکنی ام؟

مرا عزیز دلت کردی و سپس راندی
برادرانه مرا , غرق چاه میکنی ام

تو گاه دل به دلم بستی و گهی رستی
چرا معلق و حیران چو کاه میکنی ام؟

میان وصل و فراقت معلقم به هوا
بگو چگونه و کی سر به راه میکنی ام؟

سینا_عباسی

سجاده به سوی آفتاب!

سجاده به سوی آفتاب!
قنوت, لبریز از نور
دل,
شاکر؛ بی واژه!
زبان,
لام تا کام بسته!
بلبلی,
سلام رسان یار!

و جان,
از شوق سرشار!

فرشته سنگیان

خبرت هست که منم نیست دگر,

خبرت هست که منم نیست دگر,
میل شکفتن بی تو؛
که به تنهایی یک شعر
دچارم هر شب,
و سکوتی
که مرا
قفسی شد پُر از آزادی...

اعظم حسنی

امروز هم روزِ دیگری‌ست

امروز هم روزِ دیگری‌ست
مانند روزهای پیش
همه چیز تکراری‌ست
غیر از دوست داشتنِ تو
امروز تو را بیشتر از روزهای پیش
دوست دارم
امروز عاشق‌ترم
و زیر سقف آسمان
  روی زمین بی‌وزن قدم بر‌میدارم
    یقین دارم فردا,اگر بیاید
متفاوت‌تر از امروزم
چرا که عشق تو تصویرِ رنگارنگ گویایی‌ست
از شنیده‌ها و ناشنیده‌ها
از بوسه‌های عطر‌آگین در لحظه‌های خواستنت
از عریان شدن در آرزوی آغوشت
آن هنگام که نیستی
  آن هنگام که حسرت قلبم را مچاله می‌کند
و غریب در کوچه‌های بی‌بازگشت
سفر میکنم به تاریکی
و ناگهان تو از دلِ خورشید طلوع میکنی
هنگامه‌ای که نور بر تاریکی غلبه می‌کند
و من دوباره متولد می‌شوم
  و آغاز زیستن را
    در آغوش تو جشن می‌گیرم
   زندگی همین‌قدر زیباست
   در نگاهِ من
  در هوای تو
   در گویاییِ پنجره‌ای رو به باغ
  که صدای پرندگان
  نوید زیستن می‌دهند
  به دلی که سالهاست
  تحرکی ندارد در بطنِ پوچِ حادثه‌ها
    زندگی همین‌قدر زیباست
در عینِ کوتاهیِ بی‌وقفه‌اش

ادامه دارد
  به خیابانِ تماشا
باید زیست
 و از نو بنایی دوباره ساخت
  رو به طراوت
و با باران سرود مِهر خواند
 در گوشِ سبزه‌زارها
    دوست داشتنت محکم‌ترین بهانه
برای زیستن است
 در این زمانه‌ی سست پیمان..

مریم جلالوند