خودت بهتر خبر داری که با قلبم چه‌ ها کردی

خودت بهتر خبر داری که با قلبم چه‌ ها کردی
تو هرشب ذرّه‌ای از سینه‌ی من را جدا کردی

هرآنچه دشمنان سنگدل با هم نمی‌کردند
تو با دلداده ات، این شاعرت، این آشنا کردی

سپاه فاتح چشمت تصاحب کرده قلبم را
بدون جنگ و خونریزی چه ساده کودتا کردی

امان نامه نوشتم من برایت ،پاره اش کردی
چه بی رحمانه من را در غم عشقت رها کردی

قسم خوردی که تنها مرگ باشد موجب دوری
پس از آنکه مرا کشتی ، به عهد خود وفا کردی

طلب کردم ز تو عشقت ، تو نفرت را رسانیدی
گمانم تو مضامین دعا را جا به جا کردی

نمی‌دانند آداب سخن با چون تو را گفتن
به‌جز‌من دل به هرکه داده‌ای بی شک خطا کردی

نه اهل شاعری بودم ، نه مرد پرسه زن در شب
تو من را با مفاعیلن فعولن آشنا کردی


سینا عباسی

نگاه میکنمت هر شب از دریچه ی دل

نگاه میکنمت هر شب از دریچه ی دل
تو از کدام ستاره نگاه میکنی ام؟!

میان قرنیه ات لیله المبیت من است
تویی که در شب ظلمت پگاه میکنی ام

مرا رها و پراکنده کردی و رفتی
کنون نظاره تو از نور ماه میکنی ام؟

مرا عزیز دلت کردی و سپس راندی
برادرانه مرا , غرق چاه میکنی ام

تو گاه دل به دلم بستی و گهی رستی
چرا معلق و حیران چو کاه میکنی ام؟

میان وصل و فراقت معلقم به هوا
بگو چگونه و کی سر به راه میکنی ام؟

سینا_عباسی

تو را بین کدامین کاغذ شعرم بخشکانم

تو را بین کدامین کاغذ شعرم بخشکانم
تو را نبش کدامین تکه ی قلبم بگنجانم

تو را میبینمت هر سو،تو را هردم به هر دردم
تویی در کنج چشمانم -تویی درعمق فنجانم

سوار سردمهر خیره بر اعصار یخبندان
نترس از من ، که من خود زاده ی داغ زمستانم

تنم یخ بسته از سرمای آدم های دیواری
و دیوار است و دیوار است و دیوار است تاوانم

تویی ماه تماشایی - منم محو تماشایت
تویی آن خاطر مبهم ،و من لبخند نالانم

تویی تاج همایونی-که در سر ار گذارم من
اگر غم لشکر انگیزد دوباره همچو شاهانم

منم مغلوب عشق تو -تویی فاتح به جان من
تویی آفتاب مهرانگیز و من بیزار ز بارانم

شنیدم باز ابری به موی تو نظر کرده
برایت چتر آوردم که باران را بپوسانم


می گویند عاشق را به عشقش سوختن باید
ببین آورده ام هیزم - بیا بنشین بسوزانم

خشکیده این دستم بدون نرمی دستت
بیا ای لعل گلگونم بیا و باز ببوسانم

بیا ای راه بسیار بیا همسفر باد
بیا که راه دراز است- بیا و هی نرنجانم


سینا عباسی

مهمان دلم باش، دلم جای بدی نیست

مهمان دلم باش، دلم جای بدی نیست
این خانه به غیر از تو، سرای احدی نیست

هر لحظه به این ذوق که می آیی و هستی
می مانم و اندوه؛ که عمرم ابدی نیست

هرچند ؛ پر از زخم زمانه است ؛ ولی امن
آرام بیا ؛ در دل من دیو و ددی نیست

من خسته - دلم خسته تر از من
من ساحل متروکه ! مرا جزر و مدی نیست

سرد است زمستان چرا پالتو تنم نیست؟
بگیر دست مرا دوست مرا هیچ مددی نیست

مبادا سوی چشمم برود تا تو بیایی
بیا قاصدک باد بیا تا اجلی نیست

این شهر بدون تو چه تاریک و چه باریک
ای دوست؛ گمم ! راه تو را هم ، بلدی نیست
اینجاست که در گوشه ای از دفتر شعرم
جز مرگ از این شعر؛ ندایی و ردی نیست

از گردش تقویم و عددهای پر از هیچ
از کاسه ی این عمر ؛ که دیگر ؛ عددی نیست

با خس خس این سینه برای تو نوشتم
این سینه به غیر از تو ؛ سرای احدی نیست

سیناعباسی