راستی آن خم ابروی تو برجاست هنوز؟

راستی آن خم ابروی تو برجاست هنوز؟
بر سر  فلسفه ی ناز  تو  دعواست هنوز؟

ما که جز خون جگر عایدمان از تو نشد
مهر  ورزی تو  با  غیر  مهیّاست  هنوز؟


موی ما در گذر چرخ زمان گشت سپید
موج گیسوی سیاه تو چو دریاست هنوز؟

دست خالی ز سر خوان تو رفتن عادّیست
این مثالیست که چون روز هویداست هنوز

آشتی  کردن  تو  فرق  ندارد  با  قهر
بر من این شیوه ی مرموز معمّاست هنوز

ناز شستت چقدر سنگ به دامن داری
دل چون آینه ام محو تماشاست هنوز


دام در راه من انداختنت بهر چه بود
نکند در نظرت واسع  شیداست هنوز؟

سید علی کهنگی

ما در پیِ مجهول ز معلوم بریدیم

ما در پیِ مجهول ز معلوم بریدیم
در مسئله گم گشته و مطلوب ندیدیم
هرگاه میانِ رهِ هشیاری و ادراک
بیراهه گزیدیم به مقصود رسیدیم

علی نیک بخت

شباهنگم صدایِ من همه آهنگِ تنهایی

شباهنگم صدایِ من همه آهنگِ تنهایی
شب آرام از صدایِ من ولی من غرقِ شیدایی

هوایِ تو اگر افتد به جانِ عاشقی ای دوست
چنان دیوانگان افتد به کنجِ قابِ تنهایی

نباشد لذّتی برتر اگر عاشق شوی روزی
ز هجرانی که می ارزد غمش حتّی به دنیایی

مدام از ما تو را شکوه اگر از هجر و تنهایی
حجاب عقلِ ما مانع و گرنه تو هویدایی

چو نابینا کند شکوه به تاریکیِ روزِ خویش
بوَد پرده به چشمانش, تو آن خورشیدِ پیدایی

علی پیرانی شال

درد دارد که خودت علت لبخند شوی

درد دارد که خودت علت لبخند شوی

و دلت در همه حالات پر از غم باشد


| رسول احدی |

به یادش به نیمه شب زدم به ذکر و دعا

به یادش به نیمه شب زدم به ذکر و دعا
نماز شب بخواندم .دلم ریسه رفت سوی خدا

صبا امد موذن خواند ,اذان صبح به مسجدها
وضو گیرو نمازی تا جلا بخشد دل و جانها

غنی گردی و یا حاکم و ساقی . نقل محفل را
که دنیا را حسابی نیست.برو دریاب عقبی را


مسلمان شو بگو یکتاست الله.رسولله محمد را
ولی الله علی ع وبرگزین ایمان و زهدو تقوا را

هر شب و صبح یادشکرش رسان جان را
که لطف و رحمتش اوجلا بخشد دل مارا

برون کن چامه دنیا . تو پوشان رخت عقبی را
ورای اسمان بینی . تو قربه الله را


محمد مهدی مهرابیان

وقتی تو را می بینم

وقتی تو را می بینم٬
همه ی کلمات انگار از ذهنم محو می شوند!
زبانم بند می آید٬دست هایم یخ می زنند و من منجمد می شوم!
آنقدر منجمد می مانم تا مرا در آغوش بکشی٬تا گرمای وجودت مرا ذوب کند٬تا تو مرا از انجماد در آوری!
اما تو نمی آیی٬بنای آمدن هم نداری!
می روی دیگری را در آغوش میکشی!
راستش را بگو٬او تو را ذوب می کند؟

فاطمه فرهوش

آن کس که شناخت ذوقِ تنهایی

آن کس که شناخت ذوقِ تنهایی
از سایه‌ی خویشتن گریزان است

-
((صائب تبریزی))

اگرچه راه دراز است و قصد ماست محال

اگرچه راه دراز است و قصد ماست محال
زهی به این حرکات و زهی به همچو خیال

چنان که مهر نهان گشت و روز یافت فنا
گرفت دولت ِارباب ِجُور و جهل زوال

عجب ز صورت بی مثل آن نگارفگار
درود بر نفس ِآن بت ِ ستوده خصال

چو نیک بنگری ای بیخبر ز گردش دُور
نمانده جز دم اندک در این سرات مجال

بر آنچه می رسدت دست بیش غرّه مشو
و زآنچه می رود از دست بیخودانه منال

به فعل ِنیک بکوش و به نام ِ نیک و گران
که نام و یاد نکو ماند و رفت دولت و مال

به غیر نقشی و نامی به شعر ِاهل سخن
نشان نماند ز سهراب پور ِ رستم زال

ز بند ِخویش رهد چون بشر همی یارد
که چون پرنده جهد بی وجود یاری بال

به هوش باش که هر دم رهی توانی یافت
به لطف ِ فکرت ِ والا به اوج فضل و کمال

غزل چو نیک سرایی به خطّ ِزر ببرند
چنان(غمین) که به شعرش نبودهیچ خلال

افشین آریانا