وه که سوز درونم خبری نیست ترا در غمت مردم و با من نظری نیست ترا بر سر کوی تو فریاد که از راه وفا خاک ره گشتم و بر من گذری نیست ترا دارم آن سر که سرم در سر و کار تو شود با من دلشده هر چند سری نیست ترا دیگران گر چه دم از مهر و وفای تو زنند به وفای تو که چون من دگری نیست ترا