تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو را دارم ای گل، جهان با من است
تو تا با منی، جان جان با من است

چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات
کران تا کران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است

کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی‌کران با من است

روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده آن دهان با من است

#فریدون_مشیری

بانوی رویاهای من

بانوی رویاهای من

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

 الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم

گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

 بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر

هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

 بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

دلم از نام خزان می لرزد

دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز م نیست
غنچه ام غنچه ی نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست...

فریدون مشیری

آغوش باز کردم ودر بر گرفتمش،

آغوش باز کردم ودر بر گرفتمش،

با خرمنی شکوفه تر روبه‌رو شدم

او محو عشق من شد

و من محو او شدم...

من با تو ،

من با تو ،
می نویسم و می خوانم
من با تو ،
راه می‌ روم و حرف می ‌زنم
وز شوقِ این محال ،
که دستم به دست توست
من، جای راه رفتن پرواز می‌کنم...

#فریدون_مشیری

جان را به دست عشق سپردم

هنگامه شکوفه نارنج بود و من
با یاد دستهای تو
سرمست
تن را به آن طبیعت عطرآگین
جان را به دست عشق سپردم
با یاد دستهای تو...
ناگاه
مشتی شکوفه را بوسیدم
و به سینه فشردم...

کاش میگفتی چیست

کاش
میگفتی چیست
آنچه از چشم تو
تا عمق وجودم جاریست …


“فریدون مشیری”

غریبی بودم و گم‌کرده راهی

غریبی بودم و گم‌کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذاران
که زیر لب مرا «دیوانه» خواندند...

#فریدون_مشیری

قفسی باید ساخت

قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است

که چرا به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است

فریدون مشیری

چشم ها و چشمه ها خشک اند

چشم ها و چشمه ها خشک اند
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ
همچنان که نام ها در ننگ
هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه، باران، ای امید جان بیداران
بر پلیدی ها که ما عمری ست در گرداب آن غرقیم
آیــــــــــــــا‌ ، چیره خواهــــــــــــی شد ؟


فریدون مشیری