گر تو آزاد نباشی

گر تو آزاد نباشی
نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است
گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد
همه جا در نظر مردم دانا قفس است.


فریدون مشیری

من روز خویش را با آفتاب روی تو

من روز خویش را با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن
پرواز می کنم


فریدون مشیری

چو گل هرجا که لبخند آفرینی

چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت هم نفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!


فریدون مشیری

چنان فشرده شبِ تیره، پا که پنداری

چنان فشرده شبِ تیره، پا که پنداری
هزار سال بدین حال، باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسویِ این مرداب
خروس، آیهٔ آرامشی نمی خواند
چه انتظارِ سیاهی!
سپیده می داند؟!

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه جادویی خورشید
چون می نگوم او همه من ، من همه اویم

"فریدون مشیری"

من نیز چو خورشید دلــــم زنده به عشـــق است

من نیز چو خورشید دلــــم زنده به عشـــق است

راهِ دلِ خــــــــــــود را نتوانــــم کــــــــــه نپویــــــــــــــم

هر صبـــح در آیینــــــــــــــه ی جادویـــــیِ خورشیـــــــــــــد

چـــون مـی نگـــرم ، او همه مــــن ، مــــن همـــــــــه اویـــــــــم ...


فریدون مشیری

گلچهره مپرس

گلچهره مپرس
پروانه‌ی تو
بی تو
کجا رها شد..


فریدون_مشیری

کاش میگفتی چیست

کاش
میگفتی چیست
آنچه از چشم تو
تا عمق وجودم جاریست …


“فریدون مشیری”

بی خراش ِ زخم عشق،اسرار دل معلوم نیست‌

بی خراش ِ زخم عشق،اسرار دل معلوم نیست‌
خواندن این لفظ،موقوف است بر اِعراب‌ها

چنان فشرده شبِ تیره، پا که پنداری

چنان فشرده شبِ تیره، پا که پنداری
هزار سال بدین حال، باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسویِ این مرداب
خروس، آیهٔ آرامشی نمی خواند
چه انتظارِ سیاهی!
سپیده می داند؟!