فراموشی، نَفَسی‌ست یخ‌زده،

فراموشی،
نَفَسی‌ست یخ‌زده،
که از شکاف پنجره‌ای ترک‌خورده می‌تراود،
بی‌رحم و بی‌وزن،
خاطرات را چون تار عنکبوتی در باد پاره می‌کند.
چشم می‌دوزم به سقف،
صدای گام‌هایت را در راهروهای ذهنم احضار می‌کنم،
اما جز انعکاس تهی،
و زمزمه‌ای که در استخوان‌هایم پیچیده،
هیچ نمی‌یابم.

دست‌هایم،
که زمانی خطوط تنت را چون نقشه‌ای مقدس می‌خواندند،
اکنون در انجمادِ یک جیب کهنه،
به انگشتانی بی‌جان بدل شده‌اند،
خطوطی بی‌معنا در فضا می‌نگارند،
گویی در پی ردی از تو،
یا شاید شبحی از خویش.

فراموشی،
تیغه‌ای‌ست کند و زنگ‌زده،
نه می‌بُرد، نه رها می‌کند،
تنها خراشی ابدی بر سینه‌ام می‌کشد،
تا خونِ یادت،
نَم‌نَم،
از رگ‌هایم به خاکستر بپیوندد.
با نقابی از لبخند،   
به آینه زمزمه می‌کنم:
"این نیز بگذرد"،
اما نمی‌گذرد،
بلکه در دوردستِ مه،
چون سایه‌ای محو می‌شود،
و من،
با گام‌هایی که زمین را گم کرده‌اند،
همچنان در تعقیبش،
در این خلأ بی‌پایان،
خود را به خاک می‌سپارم.


رامین صحراگرد