تو رفتی و دلم آتش گرفت از دردِ فقدانت

تو رفتی و دلم آتش گرفت از دردِ فقدانت
که در شب‌های بی‌تو، خفته‌ام در بندِ زندانت

چو بیدم در مسیر باد، لرزیدم ز طوفانت
نشستم پای طوفان، خسته از درد رقیبانت

مرا چون قایقی سرگشته در دریای چشمانت
شدم غرق نگاهت، ای مهِ روشن‌درخشانت

گل پرپر شده‌ام زیرِ قدم‌های تو ای ظالم
که خاکستر شدم در شعله‌ی سوزان هجرانت

هوایم تیره چون شامی‌ست بی‌مهتاب و بی‌رویا
گمم گشته‌ست در آغوش شب گیسوی حرمانت

تو ای عشق، آن‌که با خنجر به جانم زخم بنشاندی
سپردم جان به راهت، غرق در حسرتِ وصلانت

چو شمعی سوختم در خلوتِ تاریک شب‌هایت
فرو ریزم ز داغت، بسته‌ام دل به شبستانت

مرا چون برگ پاییزی به باد سرد انداختی
که افتادم به خاک از شاخه‌ی سبز گلستانت

ز هر سو ناله‌ام چون نی به گوش باد می‌پیچد
اسیرم کرده‌ای در دامِ چشمانِ فریبانت

نمانده هیچ امیدی در دل زخمی و تنهایم
مرا کشتی به یک لبخند، ای جانم به قربانت

چو موجی بی‌قرار افتاده‌ام بر صخره‌ی دوری
شکستم در فراقت، مانده‌ام حیرانِ جانانت

منم مهر شکسته دل میان کوه غم‌هایم
گمم کردی به یک لبخند در قلب پریشانت

علیرضا دارایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد