گاهی مهتاب هم،

گاهی مهتاب هم،
دلش می‌گیرد...
از تماشای شکوه این پژمردگی
و احوال پروانه خسته ای که
ایستاده در این تندباد زندگی
همچو پیچش گلبرگ‌های به آغوش گرفته درخت را
از راستی افسانه پوسیدگی

می‌خواند از دور مرا
منه دلواپس از تلاطم آوارگی

چه میعادگاهی شد زمین...
از راز سایه گرفته در آینه آشفتگی

هنوز هم در آغوش خود تنها هستم
پرنده‌ای مرده در آسمان تماشایی
چه می‌دانستم سراب است...
این تب جانسوز دلدادگی

خدا کند ببینم...
افسونگر ناپیدایم را
تا بپرسم راز بی پایان فرسودگی
در این تپش خاموش شکفتگی

زندگی با نام من میانه‌ای نداشت
چه تلخ می‌کند کام دختری را که...
سرسپرده به نسیم سوزان عاشقی


عجبا...
هنوز در هلال موج‌هایم نفس می‌کشم
هنوز هم خاک این دل زنده است
از غلیان تنگ امیدواری

میان انفجار بی‌صدای رمیدگی
به هم ریخته است حواسم را
شور نبض دلدادگی
از این سینه مچاله از سادگی
که پیوسته طرد شده خاکسترش...
از غبار اندوه شکستگی

اما نه ...
قامت خم نمی‌کند گویا...
این دختر سقوط کرده از کوه دیوانگی

شیرین هوشنگی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد