می‌خواهم تمام روز

می‌خواهم تمام روز را در قابِ پنجره ای باز رو به شهر فریاد کنم
وبگویم من می‌دانم
جهان زیبا می‌شود اگر نقاب ها را برداریم
و اعتراف کنیم بازی را باختیم
شاید مهم نباشد جای ستاره ها در آسمان کجاست
ولی ترس را در چشمانِ کودکی
که تیله هایش در دستانش با اشتیاق می درخشد مهم باشد
آنسوتر خنده های برهنه ای می‌بینم

پشتِ دیوارِ شهر از حصار بالا می‌آید
تا عرقی سرد باشد بر پیشانیِ پدری لهیده
کاش نبود نقابی به صورت
وای چه آرزوی محالی
باید به پیراهن شب سنجاق کرد این آرزو را
و عوض کرد سکانس ِ زندگی را
گریه از شکستِ خنده می‌خندد و برای خود دست می‌زند
رویاها را به فراموشی سپردیم
حقیقت را می‌دانیم
یک حقیقت تلخ
در سکوت و گفته هایمان پیدا
جهانی اشک
جهانی لبخند
جهانی آزاد در سیطره
به تماشای مهتاب خیال و بیابانِ سکوت
شعری خواهم ساخت از سوت قطار بر سنگ فرشِ یادها
و با مُشتِ گره خورده بر تارکِ سردِ زمین
از سهمِ دیروز و امروزم میکوبم
زندگی زیباست
زندگی زیباست
زیباتر از خوابِ کودکی در آغوشِ مادر
آری نقاب را برداریم
تا بخوانیم ،بتازیم ، ببافیم آرزوهایِ نیمه بافته
برای رهایی از تارهایِ خود بافته

عباس سهامی بوشهری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.