آسمان بر چشم تو بارید و رفت
بال شدچون قاصدک رقصید و رفت
وقت شوریدن علیه سایه هاست
آتشین، بر سایه ها تابید و رفت
کودکی در خواب می خواند مرا
از نگاهم خاطراتی چید و رفت
ژاله در پشت نگاه لحظه ها
عطر شب بو بر دلم پاشید و رفت
رفت در پشت حصار خاطرات
قطره قطره واژه را نوشید و رفت
گرم شد با آفتاب نیمه جان
ماه من، یکباره جان بخشید و رفت
آرزوها کنج دیوار سکــــــــوت
بال و پر زد دود شد چرخید و رفت
حسین احمدپور
از انقلاب و انفجار، از جنگ می ترسم
از ارتباط شیشه ها با سنگ می ترسم
انبار باروتِ جهان آتش گرفته ست
از این مسافت، این همه فرسنگ می ترسم
آخر گشادیِ کلاهش بر سرم افتاد
از این سیاست بازی و نیرنگ می ترسم
رسم طلایی رنگ گندمزار را خشکاند
از خوشه های بمبِِ رنگارنگ می ترسم
همواره در خاورمیانه این مصیبت هست
از راه ناهموار و کفش تنگ می ترسم
محمد حسین ناطقی
بر من ببخشایید این همه آشفتگی را
خدایا شهرم را امروز بارانی کن
من هنوز از هوای دیروزها مینوشم
ده ساله بودم
و با عموی کدخدایم انگار همساله بودم
و گاه برایش از حافظ، غزل میخواندم
و گاه از گلستان سعدی حکایت میخواندم
عمویم هم فانوس روستا بود
و هم درختی بود فامیل زیر سایهاش
مینشستند
و نگاهی گیرا و زبانی پرمهر داشت
و قدر زندگی را چون عمر گل میدانست
و گاه با شیطنت چپقش را برمیداشتم
و با شیرین زبانی قصهای میساختم
و مجوز زدن یک پک را میخواستم
و عمو بجایش سکهای میداد
و من به هدفم میرسیدم
و آنگاه دور میشدم
و میان زمین و آسمان میپریدم
و روی دشتهای سبز بهاری میدویدم
و از سر هر جوی با شادمانی میپریدم
و گاه با باد و میان گلها میرقصیدم
و روی مخمل چمنهای جوان با آرامش
میخوابیدم
و چشمانم تاب دیدن این حجم از قشنگی
را نداشت
و فکر میکردم آیا میشود
از این هوا نوشید ؟
و آیا کودکان دهات بالا مثل من
رؤیای پرواز در همچین دشت زیبایی را
دارند ؟
آن روزها دلهره خاموش بود
و ترس و حرص و حسادت، بیکار بودند
و غم در سایه و سکوت از ما میگذشت
و ناامیدی اینقدر بروبیا نداشت
و غبار چهرهها رنگش را باخته بود
و باران از آفتاب دل برده بود
و آسمان خاطرخواه پرندگان بود
و عطر یاد خدا همه جا پیچیده بود
و دختران زیبارو موهای پریشانشان را
به هوا پر داده بودند
و پسران جوان می و یار
و لب لعلش میخواستند
و کودکان همبازیهایشان را دوست داشتند
و تنور محبت و نان مادران همیشه گرم بود
و عرق جبین حلال پدران از صبح تا غروب
جاری بود
و پای دغدغه صبح فردا به رختخوابها
باز نشده بود
و خاطرات این همه شلوغ نمیکردند
و زندگی شیرینتر از تلخیهایش بود
و در تب آنروز نمیسوخت
و میهن این همه در رنج نبود
و فقر و فساد، دامنگیر همه جا نبود
و فرار از خاک مادر
و رفتن به خلیجهای بیگانه
خواسته قلبی هیچکسی نبود.
عبدالله خسروی
جاده بی تو پر ِ از هول وهراس است عزیز
با تو لبریز ز بوی گل یاس است عزیز
وقت دوری ز تو و عطر نَفَس ها و تنت
یاد تو بر تن من مثل لباس است عزیز
از نبود تو و آغوش تو بر هم ریزم
جنگ این درد همان رزم حماس است عزیز
لحظه ی اوج وصال تو پس از آن دوری
چشم و گوشم به در و با تو شناس است عزیز
من و دل کندن ِاز عشق تو در این دوران
حکم ِدیوانگی و شِبه ِ قیاس است عزیز
با همه مشکل و بی خوابی و حسرت اما
باز دربست ِتو این هوش و حواس است عزیز
تا تو را دارم و این نعمت عشقم باقی است
کار من در همه ی عمر سپاس است عزیز
فریما محمودی
از کنارم می رود رویای تو
مینویسم در سکوتم هر شب از سیمایِ تو
میکشیدم زیرِ شب خطِ سفید
سوی فردا میدویدم
من میانِ آرزوهایِ ندید
حِسّ جاری بودنم
خاک بر پا کردنم
ردّپایِ بودن است
آن هیاهویِ بغل کرده
این سکوتم مُبهم است
در گلویم خُردِه بُغضی بی صداست
مثل ماهی در درونِ تُنگی بی نواست
صحبت از آدمکِ چوبیِ بِشکسته نبود
صحبت از رفتنِ پیوسته نبود
صحبت از عاشقی خودخواه چو سودابه نبود
صحبت از یک گُل و یک ، گُلدان بود
پشتِ آن جرأتِ آمیخته به ترس
شاید هیچ وقت دگر
لحظهای تب دار نشد
عباس سهامی بوشهری
تو نگاهت سادگی بود
طعم خوب زندگی بود
فکر میکردم نمیمونی
موندنت همیشگی بود
تو نگات نخونده بودم
رنج راه خستگی بود
دل اگر به پات گذاشتم
لذت وابستگی بود
خاطرات کهنه تو
مثل حرفات تازگی بود
اینکه گفتم یه جا جم شیم
هدفم پیوستگی بود
محمدحسن مداحی
جامانده ام به پیله ی زندان خویشتن
سر برده ام به چاک گریبان خویشتن
سرگشته ای به دایره ی مرکز جنون
سیاره ام به خوشه کیهان خویشتن
دلخسته ام از اینهمه سرپوش بی دلیل
در کهکشان به طره عریان خویشتن
چون ذره ای که می رود و دل نمی کند
از جستجوی هسته و بنیان خویشتن
از بسکه پشت پرده تزویر دیدنیست
شک کرده ام به ساحت ایمان خویشتن
از سفره های شادی و غم واقفم ولی
سر کرده ام به نان و نمکدان خویشتن
از خود بریده ام، من دیوانه کیستم؟
تا پس دهم به آینه تاوان خویشتن
خون دلست روزی من ای بهار مست
نوشی بده به نکهت باران خویشتن
من بسته پای صبح سرآغاز خلقتم
تا کورسوی لحظه ی پایان خویشتن
علی معصومی
آنچه میدیدند رهگذرها آن لب خندان بود
بغض پشت چهرهی سرسخت من پنهان بود
میکشاندم هر قدم کوه درد را با خودم
شور بختی از ازل با عمر من هم پیمان بود
تا که خندیدم سیلی محکمتر زد دنیا به من
سرنوشت شوریده احوالان را مگر درمان بود؟
آن طرفتر پشت دیوار مرگ دید میزد مرا
زیر لب میگفت کاش نرگس وقت پایان بود
پشت پلکم آتشفشانی از اشک در انتظار
تنها خواهش من از خدا آن لحظه باران بود
عشق هم چون نمک ریخت بر زخمهای من
کمترین فایدهی عشق دستهای لرزان بود
گفتمش یا رب مگر اِنَ مَعَ العُسرِ یُسرا نبود؟
گفتا رد شده زمانیکه پسِ سختی آسان بود
به امید یُحِبَ الصابِرین طاقت کن باز نرگسم
کاش دنیای دگر برای ما شوریده احوالان بود
سانیا علی نژاد