خواهم از عشق تو دل کندن و رفتن

خواهم از عشق تو دل کندن و رفتن
دست من نیست که این عهد شکستن

عهد و پیمانِ تو تارم همه پودم
کار تقدیر بُود رشته گسستن


دردم از حد بگذشته کرمی کن
جانِ محزونِ مرا درد نهفتن

من از این سنگِ صبوری که شکستم
بی تو یکباره که صد پاره شکستن

یک قدم بی تو که بردارم و باشم
سوی معبود دگر به که نشستن

مات و مبهوتم و در حسرت رویت
غرق رویای تو بودم دمِ خفتن

من زمستانِ تو را دیدم و گفتم
غصّه از من ببری وقت شکفتن

مهر را این رنجِ صبوری به زبان کم
مرد راهی تو اگر نیست به گفتن


سجاد حقیقی

تو را توصیف میکردم که مَردم مرحبا گفتند

تو را توصیف میکردم که مَردم مرحبا گفتند
پس از هر بیتِ شعرم آفرین را ،بار ها گفتند
همه وا حیرتا گفتند ، اما من نفهمیدم
که اینها را به چشمان شما  یا شعر ما گفتند
من از اقلیم چشمان سیاهت شِکوِه میکردم
ولی آنها  به من  از خوبیِ آب و هوا  گفتند
من از تاریخ تو، فتح الفتوحات تو میگفتم
برایم  بی خَرد ها  از تن  و جغرافیا گفتند
من از درگیریت با روسری یک بیت آوردم
ولی آنها هزاران قصه از این ماجرا گفتند

منِ بیچاره یک قرن است سکاندار این عشقم
شگفتا  آخر طوفان شما را ناخدا گفتند
من از شالوده این عشق و استحکام آن گفتم
درِ گوشِ تو اما حیف تنها  از نما گفتند
مرا خواندند پر جور و جفا در آخر شعرم
توئه نامهربان را مهربان و با صفا گفتند
پس از پایان بیتِ آخرم تقدیر شد از شعر
ولی از قصد،نام ما دو تا را جابجا  گفتند

حسین جعفری جرجافکی

خواستم گریه کنم اشک مرا یار نبود

خواستم گریه کنم اشک مرا یار نبود
گوشه ای نشستم و حس و حال کار نبود

خواستم بار دگر چهره ات از یاد برم
باز خندیدی و جز یاد تو انگار نبود

ز خدا گلایه کردم که چه آمد به سرم
پیش از این عشق چنین هجوم افکار نبود


دست میزنی پس و پا میکشی پیش چرا؟
در مسلک تو، رسم تو، آزار نبود

لعنت به من آن دم که زدم لب به سخن
ای وای که دل مخزن الاسرار نبود...

حسین پورسلطانی

اگر چه هزار تلخی شنیدم از تو؟

اگر چه هزار تلخی شنیدم از تو؟
یک کام شیرینی هم مگر چشیدم از تو؟
بازهم تو به دیده و دلم شیرینی
برزخم دلم مرحمی وتسکینی
جور است وستم بر عاشق غم دیده
تو عشوه کنی بناز وهم سنجیده
باشد که ز تو به سینه ام غم جاماند
یک عالمه درد فراق وماتم جاماند
باشد که تو نیستی ودلم غمگین است

این بار غمت به شانه ام سنگین است

عبدالواسع یوسفی

کجای زندگی گمت کردم

کجای زندگی گمت کردم
که فانوس به دست
میان چلچراغ های شهر
دنبال تو میگردم


علیرضا عزیزی

نفس را به قفس سپردم شد آرزو

نفس را به قفس سپردم شد آرزو
نفس را به را به آرزو سپردم شد عشق
عشق را به آرزو سپردم شد حسرت
حسرت را فرو دادم تا آزادانه نفس بکشم

فریبا صادقی

این صبح ها که از شب سمج تر

این صبح ها
که از شب سمج تر
سایه گسترِ تاریکی اند
آب
آبیاری نمی کند هیچ کشتگهی
گورها
گستاخترند برای خوردن
و
در نبرد نان وُ جان
طعم تلخ شکست زهرِ زبانهاست
تنها
سلامی از تو
می نشیند به دل آنگاه که
چون پریان
پریشانیِ سحر آشفته زلفانت را
آنگاه که خرامان
می خیزی تا در کلبهٔ من
کنار زنی پرده های شب
آنگاه که
بوی مهر می آید از لبخندت
آنگاه که
کوله ام پر از امیدهای توست
آنگاه که.........


علیزمان خانمحمدی

و یادت فرقی نمی‌کند

و یادت
فرقی نمی‌کند
با کدام خاطره
می آید و از ذهنم میگذرد
آنچه بر دلم می‌گذارد
اندوه است


مروت خیری