ای شمع

ای شمع چه مغرورانه در آخرین لحظه ی پایانیت سکوت وار هوار می کشی...
شاید دستی تو را به شمعی دگر واگذارد..
و اینچنین عاشقانه، نسلی دگر به هجران یار بسوزد..
ای شمع آدمی نیز چون تو می سوزد در فراق یار و خاموش می شود در دل خاک، چه آسان و چه سخت...
چونانکه دور می شود از ذهن و پاک می شود از دهر..


سمیه قراخانی بهار

آنچنان محو گشته ام که شعر از یادم رفته

آنچنان محو گشته ام که شعر از یادم رفته و احساسم حل شده در چاله ی زمان
گاه سکوت میکنم و نظاره گر گذر خویشم
گاه مینویسم بی دلیل، بی آنکه در دل حس شود
اشک حتی افسوس می خورد از اینهمه بی آرایه
می بینی کلمات در جمله قفل می شوند و پس و پیش می نشینند در حسرت یک شعر
و من اما هنوز جا مانده ام در سطر اول این حس
غافل از اینکه آه از سطر آخر گذشت...


سمیه قراخانی بهار