صبحدم هنگامِ رفتن سویِ کار ,

صبحدم هنگامِ رفتن سویِ کار ,
نزدِ من آمد نشست همسانِ یار

بس که دلکش بود و آرام وعزیز ,
دیدگانش نافذ و زیبا وتیز ,

می ربود دل را به یک لحظه نگاه,
بود اما در نگاهش اشک و آه!

دیدگانش  گفتگو بسیار داشت ,
بس سخن از اذیت و آزار داشت

حرف دل ها گفت بی گفت و کلام,
خیره می شد بر نگاهِ من مُدام

شب نهاده سر به بالین بی طعام ,
صبح اِشکم بود خالی والسلام

گربه ها هرجایِ دنیا بی غمَند,
فارغ از اِطعام یا بیش و کَمَند

لیک اینجا در عذابند از شکم ,
میخورند از بهرِ آن پیوسته غم

چشمشان پیوسته بر دستانِ ماست,
میشود این قصه در هر جای راست

گر به بستان میروید و در گذار,
یا خیابان ,کوچه و کُنج و کنار

اندکی با خود طعامش  را برید,
در بَرَش آنرا به مهر خود نهید

گربه ها هم جزئی از این خلقت اند,
زندگی باید کنند بی چوُن و چند

بوده اند همراهِ انسان از قدیم ,
مهربان و نرم و آرام و ندیم

غفلت از ایشان به ما آیا رواست ؟
اندکی بخشش زِ انسان ها کجاست!؟

ارج دارد گرچه هرخلقت زِ پیش ,
نزدِ خالق یا که در اَنفاسِ خویش

لیک سگ ها ,گربه ها خود ارجحند ,
نزد ما دارای قُربِ دیگرند

بوده اند پیوسته آنها در جوار ,
همدم و غمخوار در هر روزگار

ابوالقاسم الوندی

هر صبحدم در سکون و سکوت ,

هر صبحدم در سکون و سکوت ,
خُفته اند , آن گاه , که دلبرانِ این دیار,

با خلوتِ خویش و با خدایِ خود
تمنایِ تو می کنم ای آسایش و قرار

طوفان می خواهم اما نه دلشوره هایِ عبث,
تلاطُم اما نه میل و شهوت وهوس

یک کشتی اما نه سرگردانِ نفسِ پلید,
پرواز اما نه در فضایِ یک قفس

تنفُس ولی نه در هوایِ بیم و اضطراب ,
زندگی اما نه در سایه سارِ حقیرِ بید

یک آسمان هوایِ پاک می خواهمَت ,
که توانم در آن به طیبِ خاطر پرید

طوفانِ تمنا می خواهم و اشتیاقِ یار,
دلشوره ای از عشق به وسعت ِ روزگار

یک کشتی که ناخدایِ او خدا,
یک کهکشان با منظومه هائی استوار

ابوالقاسم الوندی