بسته ام اسب شانس بر گاری، شکسته ای

بسته ام اسب شانس بر گاری، شکسته ای
پیش رویم افتاده چشم بر درب بسته ای
امید خلاصی ازعطش و سراب نیست
می خورد هر دم سنگ بر پای خسته ای
من آهوی اسیر چون گُنُگ خواب دیده ام
زبان به کام کشیده مانم و از جان شسته ای
چشم دوخته براهی و امیدواری به آشنا
نظر براه چون صید از یاد رفته ای
از همرهان بی گمان بود بریدن دل
زآن روی که از تف افتاده اقبال خفته ای
عجب از گذر زمان و نیست مهلت عمر
چو جاشوی غریق بر تخته پاره نشسته ای


عبدالمجید پرهیز کار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد