ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
گاهی دل در جوانی پیر میشود…
مثل گلی که پیش از شکفتن،
برگهایش را سپیدیِ زمستان دزدید
و ریشههایش
در خاکِ خاطراتِ تلخ،
سرد و سنگین شد.
گاه قلب،
پیش از آنکه زمانه شمشیرش را بلند کند،
خود را در آیینهی شکسته میبیند
و سایههایش را
مثل پیرزنی خمیده
بر دیوارهای تنهایی میچسباند.
جوانیام را دیدی؟
پوستیست تازه بر استخوانهای فرسوده…
نگاه کن:
خندههایم چینخوردگیِ درد را پنهان میکنند
و موهای سیاهم،
شبهاییست که زودتر از موعد سپید شد.
گاهی دل…
گاه دلِ من
قفسیست پر از پرندههای مرده
که آوازشان را
پیش از پرواز
در گلو خفه کردم.
چه کسی گفت جوانی یعنی بالها؟
بالهای من
پیش از آنکه آسمان را لمس کنند،
شکست
و بر شانههایم
خارهای خاطره رویید.
گاه تنم،
برگِ سبزیست که پاییز را نشناخته،
اما رگهایش
مثل رودهای خشکِ تابستان،
ترک خورده از تشنگیِ یک نگاهِ تازه.
ناخنهایم را دیدی؟
هر کدام،
قبریست برای آرزوهای کوچکی که مُردند
بیآنکه بال بگشایند.
و چشمهایم…
چشمهایم پنجرههاییست بسته به رؤیا،
پشت شیشههای ماتِ آنها،
آتشیست که خود را
به زخمهای ماه روشن میکند.
مادرم!
من از سپیدیِ موهایت نمیترسم،
از آن میترسم
که قلبم،
پیش از تو
به خاک سپرده شود.
اما…
اما هنوز
در عمقِ این قلبِ پیر،
جرقهای از شورشِ خون جاریست:
«حتی پیر،
حتی پیر…
من از نو میرویم!»
من از نو میرویم…
با ریشههایی که از گورِ خاطرات می جهد
و شعلههایی که از خاکسترِ واژهها زاده میشود.
مهدی علی بیگی