حال که دلم با شرحه ای از برق نگاه در رجا مانده

حال که دلم با شرحه ای از برق نگاه در رجا مانده
شراری از آتش شوقش در خلوت دل بجا مانده
تیشه ها فرهاد بر پیکر بیسُتون به عشق شیرین زد
قامت رعنای مجنون خمیده در هجر لیلا مانده
گرچه امروز هم از دیار زندگی بس شتابان می رود
غمی نیست، غنیمتِ فردا در گستره ی دنیا مانده
چو سیلابی اگر فراقش سامان من اینک ببرد
محزون نشود دلم تا پاکی پهنه ی دریا مانده
هرچند از حافظه ی دنیای کوچکم رخت بر بست و رفت
سر خوش و مسرورم که نشانش بر تارک دنیا مانده

به آوازی حزین دنیایم شرح هجرانش می سرود
هر گوشه از عالم چکامه ای در وصفش بجا مانده
ز خاموشی غرقه گشتم در سنگینی دریای سکوت
لب دوخته ام اما در سرم هنوز هزاران صدا مانده
همه گریزان از من و من گریزانم از هستی خویش
بی پناهی شهد است گر بدانی پناهی از خدا مانده
نوای من از نای آن نی محزون مولانا رسید
خوش الحانی که در بحر وجود از نیستان جدا مانده

تورج امیری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.