بس دلم تنگ است و دل پر درد و غم

بس دلم تنگ است و دل پر درد و غم
زد بسی گیتی ز کینه زخم ها بر دلم
 بس بدیدم ظلم و جور زین آدمی
کا آدمیت را نخواهم زین پس دمی
از عجایب هرکسی بدتر و ظالم تر است
دلخوش و بی دردترو لاجرم دارا تر است
نرخ روز از ما خریدند اغنیا خوبی را به زر
درعوض ظلم دیدیم ما نه نیکی و نه زر
گیج و مبهوتم از ضرب المثل های کهن
کی محبت خارگل می‌کند زدلافی در سخن
روزگاری ما سر و جا و نام و نوایی داشتیم
چوب دل خوردیم وهلاهل را شکر پنداشتیم
گفت آن پدرِ پیرِ حکیمِ من، ای گل  دردانه ام
کس نباشد لایق مهر و رخت گوهریک دانه ام
گوش پندگیرانه بستم آن زمان برزبان دُر سخن
تا که هر رندی و رذلی شدم را آنچنان مرد کهن
پست بودندآنان مرا چون برگ گل پژمرده اند
زخم کردند برگ گل، خاران به گل بیگانه اند


رؤیا جلیل توانا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.