در سایه سارِ حضور وقضاوت صحرا

در سایه سارِ حضور وقضاوت صحرا
اندوهِ سرخِ شقایق از عشق می گوید
از سایه های سپید وشراره ی خورشید
در خاکِ سردِ حجاز و دمشق می گوید


از سایه ها که به آهنگِ باد می رقصند
غرقِ تلاطم و دلشوره ای پُر از تردید
از آن نگاهِ پُر از شور و نافذ مهتاب
از غربتی که دمادم به دشت می تابید


به کاروانِ پُر از عشق وزائران حجاز
بگو که جان نروَد رو بسویِ وادی درد
بگو که خاکِ زمین از فراق لرزان است
میانِ غربت و اندوه و رَدی از تبِ سرد



از اشکِ نیمه شبِ آب و ناله های زمین
غمی نهان به هوایِ غمِ نهانِ خدا
به دل نشست و نوشتم زِ صبرِ خاطره ها
که عشق را بسُرایم قسم به جانِ خدا


صدایِ زنجره ها در گلو شکست و دگر
نخوانْد قمری عاشق به عشقِ روی نسیم
شب از طلوعِ دگر باره اش هراسان شد
که نگْذرد شبِ دیدار و برگی از تقویم


سحر رسیده خدایا، چه عالمی دارد
میانِ عاشق ومعشوق، عشق بازی هاست
ز گوشه گوشه ی صحرا صدایِ عشق آید
که روز واقعه هر گوشه آه و واویلاست


دمی که غنچه ی یاسِ حسین پرپر گشت
صدایِ ناله ی خورشید در زمین پیچید
زِ شرمِ آن لبِ خُشکیده آبها مُردند
دمی که خونِ شقایق به آسمان پاشید


کجا روَم که رها گردم از غمِ فردا
وجودِمن همه سرشارِ دردو احساس است
حقیقتی که در این لحظه های بی تابیست
حکایتِ من و عشق و دو دستِ عباس است


حکایتی که تمامِ من است و منْ بی تاب
برای بودنِ با تو چه ناله ها کردم
شبم زِ نیمه گذشت و هنوز بیدارم
تو دانی و منِ تنها، که کوهی از دردم


ارادتِ شب و شعر و شروعِ هر غزلم
به حقِ خالق دلها، فقط به نام تو بود
نمانده نور و نشانی، دگر از این شبتاب
تمامِ بودنِ من بسته بر تمامِ تو بود


تمامِ خاطره هایم بدونِ او پوچ است
دلم سراچه ی درد است و در عزایِ حسین
میانِ عاشق ومعشوق که گفته حائل نیست
خدا کند که بمیرم، شوم فدایِ حسین

معصومه یزدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.