زندگی..... همینست

زندگی..... همینست
گم گشتن در شور عشقی غریب
پرستش چشمانی پرمهر
پاک باختن
به سرخی غنچهٔ یک شقایق
پروردنِ دل برایِ وصالی که
به هیچ تقویمی ننوشته تاریخش
آنگاه
ورق زدن عجول دفتر زمان
تا رسیدن به روزی با شایدی شیرین
برای تجلی همهٔ رویاهایت
در قدومِ قامتش
یا رسیدن به بن بست یأس
که موج احساست هرگز
نیارامد به ساحلش
و عاقبت روزی
میان همهمهٔ این دنیا
مهجور وُ بی هیاهو
دفن شوی در خاموشخانهٔ خاک

علیزمان خانمحمدی

به تو می‌اندیشم

به تو می‌اندیشم
همان روز
که موهایم گره خورده بود
کوتاهش کردم
تو سُریده بودی در سینه‌ام


حدیثا زمانی

زندگی..... همینست

زندگی..... همینست
گم گشتن در شور عشقی غریب
پرستش چشمانی پرمهر
پاک باختن
به سرخی غنچهٔ یک شقایق
پروردنِ دل برایِ وصالی که
به هیچ تقویمی ننوشته تاریخش
آنگاه
ورق زدن عجول دفتر زمان
تا رسیدن به روزی با شایدی شیرین
برای تجلی همهٔ رویاهایت
در قدومِ قامتش
یا رسیدن به بن بست یأس
که موج احساست هرگز
نیارامد به ساحلش
و عاقبت روزی
میان همهمهٔ این دنیا
مهجور وُ بی هیاهو
دفن شوی در خاموشخانهٔ خاک

علیزمان خانمحمدی

دلم به وسعت یک شهر جستجو تنگ است

دلم به وسعت یک شهر جستجو تنگ است
برای صحبت و بی وقفه گفتگو تنگ است

دلم برای سوالات وپاسخ و تردید
برای هرچه بدی دیدو شکّ او تنگ است

نگاه قهوه ای چشم های بی تاب اش
برای خیره ی آن لحظه، مو به مو تنگ است


چنان نشسته درآغوش خاطره هایم
که در خیال رها جای آرزو تنگ است

تمام روز سرراه رفت و آمدنش
فشرده ام مژه را بس که روبرو تنگ است

چه حرف های نگفته که در دلم مانده ست
که او مدام بگوید بگو بگو، تنگ است

نیاز من همه شب می کشاندم به جنون
زبان الکن من وقت پرس وجو تنگ است

غزل برای دل تنگ من کم آورده ست
و جای این قَدَر از بغض در گلو تنگ است

عباس جفره

اینروزها که درمانده ام در گذشته

اینروزها
که درمانده ام در گذشته
اینروزها
که از هراس آینده
دمادم
از حال می رود حالم
اینروزها..... گریه هایم
به جبر جاریند بر لبان وُ بغض ها
می شکنند در گلویم با صدایی که
نه به خنده مانند است وُ نه به گریه
آخر اینجا
دادِ بیدادِ کسی را
بهانه نمی کنند حتی برای همدردی
گوئی... تنها مردن در پوستین خویش
مقدریست ما را بی چند وُ چون


علیزمان خانمحمدی

گم شده ام

گم شده ام
نه مسیر می دانم
نه مقصدی آشنا ست
حالم همچون طفلی ست
که در میان جاده ها رهایش کردند
گاهی دنیا برایم زندانی ست
که حکمم را نمی دانم
گاهی آزادم مثل قاصدک
اما جایی نمی یابم
پریشانم،سرگردانم و حیرانم
در کل من هیچ نمی دانم

گم شده ام
رو به هر چه کردم
از همه پرسیدم
ندادند جوابم
پا به مسجد گذاشتم
رو به کعبه نماز خواندم
سحر هنگام به معبد ها رفتم
شب هنگام راز و نیاز ها کردم
ندادند جوابم

گم شده ام
گوشه گیر خانه شدم
آشنای میخانه شدم
بنده ی مخلص ساقی
مست مست و بی عار شدم
آینه را شکستم
از هر تکه اش پرسیدم
در این تصویر وهم گونه
حقیقت کجاست ؟

گم شده ام
مست مست پرسیدم
تو در خیال منی ؟
یا من در خیالت ؟
تو خالق منی ؟
یا که من خالقت ؟
جواب سکوتت را چشمم داد
اشکی در جامم ریخت
مِی به حالم خون گریست
ساقی آمد و گفت بشین
جامی دگر داد و گفت بمیر

گم شده ام
در این بازی ی بی پایان
خواهان پایان شده ام
در این شهر،منِ غریب و تنها
طلبکار آشنا شده ام
گر حقیقت دارد که تو باشی ؟
پس چرا در خیالم تو را بینم ؟
و در وهم تو را بویم ؟
تو را من صدا کردم
به راهت من نگاه کردم
بگو کجایی ؟
بده جوابم
که من
گم شده ام

میلاد داوری عرب

شب دامنه ی عشق تو آتش بدلم کرد

شب دامنه ی عشق تو آتش بدلم کرد
یک شعله ز عشقت بجهید و بغلم کرد .

من خنده زدم لیک سرازیر شدم اشک
وان سِر پر از هم همه ات خون بدلم کرد .


گفتم که ببینم رخ ماهت شوم آرام
بین الحمرینت من و دل را بترم کرد .

آقای همه اشک و غم و ناله ی مادر
سِر نوک نی سوخت مرا ، پر شررم کرد .

الله و الله مدد در سر کویت
این خاک پر از کرب و بلا خونجگرم کرد .


قاسم رندی