گفتی که من شب تا سحر در حسرت سیمای تو
گفتم اگر ماهم شوی چشم منَت بینای تو
گفتی مبادا روز من بی تو شبی غمگین شود
گفتم منم پروانه ای دور سرِ شبهای تو
گفتی بهاران می رود سوی چمن با بوی گل
گفتم چه حاجت بوی گل با عطر جان افزای تو
گفتی که مروارید دل پنهان شده در سینه ام
گفتم که صیدش می کنم از سینه ی دریای تو
گفتی که من در بزم دل در دام آتش می پرم
گفتم که من باران شوم بر شعله ی زیبای تو
گفتی غمم افزون شده کی میشوی غمخوار من
گفتم که غم پرور منم دل مونس غمهای تو
گفتی هوا خواهت منم شیدای سرگردان منم
گفتم که من دیوانه ای دلداده و شیدای تو
گفتی به خوابم سر بزن چشم مرا بیدار کن
گفتم ندارم خواب من تا سر زنم رویای تو
گفتی حسابت پیش من سنگین کمی هم بیش شد
گفتم ندارم هیچ من پیش تو و دنیای تو
گفتی که در صحرای غم خشکیده ساق و ریشه ام
گفتم که چشمم خیره بر آن قامت رعنای تو
گفتی شِنو فریاد من تا سقف دنیا می رود
گفتم سکوتم می کند در سینه ام نجوای تو
گفتی به مهرم خو مکن ترسی اگر از آبرو
گفتم مگو از آبرو سرگشته من رسوای تو
سجاد حقیقی
نعره باد چه با خشم به پهنای درخت می پیچد
وحشت انداخته در دامن چتر گردو
ترس بسیار به اندام شکوهمند چنار
شک و تردید به ماندن و یا رفتن زاغ
از سر لانه طوفان زده بر کله کاج
نگرانی غم انگیز درخت بادام
از صبوری ظریفِ گل و گلبرگِ شکوفه
به تکانهای شدید طوفان
که زده سیلی شاه کوب به مظلومیت سبزِ رخ و بار درخت
به زمانی که شکوفه سر هر شاخه آن چو عروسان به لطافت و ظرافت رقصان
هر دمی تاب دهد برگ و برش را بر هم
آن چونان سخت و مهیب
که رساند امیدواری او را بر هیچ
تا که از ناچاری
کفتر شوق و امید
بگشاید پرواز
سوی بیغوله ناکامیها
بعدِ طوفان
سخنی
گفت به زاغ
کاج بلند:
استقامت وَ قناعت وَ صبوری باید
بشود زمزمه جان عمل
ناز و نعمت به وفور
نشود راه گشا
در بر باد شدید
یا که طوفان مهیب
قاسم لبیکی
بختِ من
از بختِ بد
افتاده
دستِ بَختک.
عبدالمجید حیاتی
وزش عشق تویی
حافظه ی عشق تویی
باد را جز هوس لمس سر زلف تو انگیزه ی ایجاد نبود
روز را جز نفس گرم تو اندیشه ی تکرار نبود
درّ مشکین نگاهت شب مهتاب کویر
هرم تبدار تنت رشک سبدها خورشید
نازک شاخه ی انگشت تو ناز باران
باغ گلخند لبانت شده بر برف سوار
بر زمستان و بهارش تردید
کولبار غم خود را بردار
که تو را جز تو در این ره نبود همراهی
دیو دژخیم ستم
زیر سیلاب سرشک غم خونبار تو غرقاب شود
و تو میمانی و عشق
و تو میمانی و سبزینه ی خوشرنگ بهار
که بود نام تَرَش آزادی
و تو میمانی و یک جام لبالب از شور
که تمام تب عشق
در میان دل سرخش پیداست
و تو میمانی و یک جرعه خیال
تا به او زمزمه ی زندگی آغاز کنی
نطفه ی مهر به زهدان زمان بربندی
تا بدان نغمه ی آزادگی آواز کنی
و تو میمانی و عشق
آرش نعمت الهی
ای حرمت قبله ی صدق و صفا
معجزه ی حق در ایران ما
نام تو را عشق نهاده رضا
تا بکشی دست امان بر قضا
چشم به تماشای تو روشنگر است
نور به گلدسته ی تو زر گر است
آنکه ندارد حب تو دیگر است
فارغ از این انجمن و لشگر است
طالب بو سیدن رویت منم
عاشق و دیوانه ی خویت منم
در به در دیدن کویت منم
تشنه ی رخسار نکویت منم
شهر تو همواره گل افشانی است
عشق در آن خفته و پنهانی است
راز تو یک حاله ی نورانی است
در بگشا موسم مهمانی است
کاش دلی سیر طوافت کنم
تا به قیامت سلامت کنم
سجده به آیین و مقامت کنم
سر به فدای دل و جانت کنم
ضامن آهوی بیابان تویی
سرور و سالار غریبان تویی
دادرس ساعت طوفان تویی
پادشه ملک خراسان تویی
شاهچراغ از پی تو آمده
فاطمه از قم صدایت زده
چون تو رضایی در این گلکده
دست تمنای مرا پس مده
علی سبزی پور
عشق
آنست که تو دانی و
چون لحظه ایی آید که تو خوانی و
من از آن ندانم که تو دانی و
باز بخوانم که تو رحمانی و
از عشق به دلم راه بدادی و
مرا چون شعله برقصانی و
هیچ از سایه ندانی و
مرا عشق بیاموزی و
آنچه که تو مرا گویی و
من هیچ نگویم
که من از غیب ندانم
که چه گویی و
فاش بگردان ز من خنگ رموزی و
که من از تو ام و این را تو خود گویی و
من لاف نباشم که تو خوانی و
ز قلبم به سر عشق بیالایی و
چون سحر از شرق بیایی و
غروبت به دلم زد نگاری و
نسیمی ز شمال و
این را تو بدانی و
من از آن حال چه گویم که تو دانی و
تو دانی و تو دانی و تو دانی ...
که دلم از گردش ایام بخورد زخم عمیقی و
این را چه رواست ؟گر چه تو دانایی و
ز خیام بدادی نشانی و
که گرت هست فشاری و
ز ایام نداری مجالی و
به چوب ستمت زد خماری و
تو خوش باش که نزدیک است, روز وصالی و
به امید وصالت همه شب میرودم خوابی و خیالی.
چه خیالی
که گرت دیدمت از دور مجالی و
تو رخصت بدهی
پای به پایت بدوم که تو آهو و
من ز عطر نافه ی مشکت هوایی و
مهم آن است که تو خوانی و
ز گوشه ی چشمت بکنی بر من ,نگاهی و
هر آنچه که آمد به ذهن من گنهکار
ببخشایی و من را به خودم وا مگذاری.
محسن گودرزی
دیگر غروب جمعه ها دلم نمیگیرد
غنچهای نو شکفته در کنارم
دیگر امید و ارزو در دلم نمیمیرد
چه ساده وبی الایشند
دیگر از چشمانم اشک دلتنگی نمیریزد
چه حس غریبی دارم
دیگر بافکر فرداها دلم نمیگیرد
برق چشمان شما و شوق جوانی
دیگر چرخ زمانه خلاف میل ما نمی گردد
علی رحیمی سفتجانی
هی مینویسم و هی گریه میکنم
با خاطرات تو هی گریه میکنم
رفتن چه زود بود برایت عزیز من
هی بغض میکنم و گریه میکنم
نیمه ی راه بود برادرم, رفیق من
باور نمیکنم و هی گریه میکنم
لعنت به کوه, به دره , به آسمان
لعنت به من که هی گریه میکنم
رفتی که رفتن تو اوج غصه هاست
بر غم فرود می آیم و گریه میکنم
من چنگ زدم به قضا و قدر ولی
از دوری رفیق خداااا, گریه میکنم
ای نیمه راه رفیق شفیق من
دریا بسازم از غم تو, گریه میکنم
آرزو بزن بیرانوند