من زیاد فکر می‌کنم!

من زیاد فکر می‌کنم!
به خودم
به آدم‌ها
به کیفیتِ قلبشان
به کیفیتِ بودَنشان
ناامید شده‌ام...
کسی فکر نمی‌خواهد؟
ارزان می‌فروشم..!

زهرا میرزایی

مانده ای در خاطرم, در سینه غوغـا می شود

مانده ای در خاطرم, در سینه غوغـا می شود
عشق گاهی در زمستان هم, شکوفا می شود
من کـه خود جارو کشم, در وادی بیت الغزل
حکـمت شعر و غـزل, گـاهی هویدا می شود
دل تپد در سینه, گـردد بی قـرار و جـان بسر
چون غـزل را گـاه گفتن, نـا شکیبـا می شود
طـاق ابـرو و دوچشـمـان خـمـارت بـرده دل
هـر غـزل از عشق تو, اینسان فریبـا می
شود
جـان به پرواز آیـدش زیـن عشق لـبریز دلـم
چون به گاه خواندنت گوشم سراپا می شود
گـر چـه هجـرانـت مـرا شـاعـر نمـوده لاجرم
بـر دل و بـر دفـترم اینسـان مُـدارا می شود
شاعـران بـر جـرم عاشـق پیشگی, حُکـم فراغ
داده اند از پیـش و, بـا شلاق اجـرا می شود
دل قـوی دار ای نکـوئی و, تغـزل پیشه کـن
ایـن غـزلـهـا عـاقبـت روزی اوستـا می شود

عباس نکوئی

سینه ات منظومه ای ست از

سینه ات
منظومه ای ست از
محبت های ایده آل
لشکرهای معتمدین
رویاهای ناب
و هوای تازه؛
که از
معمول ترین آشنایی
عشق ماندگار
می سازد.


علی احقاق جهرمی

در نگین دیده ات دنیای من جا می شود

در نگین دیده ات دنیای من جا می شود
وین حدیث بیوفایی در تو پیدا می شود

آب و آتش را به‌زلفت می نهم ,حاجت چرا
شهد لب هنگام خنده در تو احیا می شود

درتماشای غزل شب را برون از جامه کن
در تمنای نگاهت دیده زیبا می شود

خرم آنکس در طریق آزمون, بامرگ خود
در ره دلدادگی دردش مداوا می شود

واژه های تر,چرابرلب مراخشکیده است
وزن شعرم بیقرار و بی محابا می شود


کوس رسوایی بزن, با دیده فتوا می کنی
لحظه ی خندیدنت گویا که مأوا می شود

معصومه حیدرپور

ماه را به تماشای چشمانت آوردم

ماه را
به تماشای چشمانت آوردم
به حریر زلفانت آویختم هزار ستاره
تنها به کلبهٔ دلت
شبم را خوابِ شیرین می برد
دیگر
من بودم و تو
که دنیای من بودی


علیزمان خانمحمدی

طرح چشمان زیبایت

طرح چشمان زیبایت
نقش بست در خاطرم
تا قلم در دست دارم
می‌کشم حال دلم
می رسم بر صحنه بوم
آشفته هجرت می کنم
گیسوانت از پریشان حالی ام
گاهی شکایت می کند
یاد گرفتم شانه هایم را نلرزانم ولی
تا به چشم ات می رسم ناخوانده لرزان می شوم


احمد عرشی

با آمدنت , عشق به زیباییِ خود معنی شد.

با آمدنت ,
عشق به زیباییِ خود معنی شد.
و شکوهَم ,
شَبَحی شد به سرِ شیون و غم.

ولی تقدیر ,
چنان روی برافروخت زِ بی مهری ,
که شَبَح
رویْ برافروخت به رویِ همه ی خوشبختیم...


علی رضا عزتی