این که این جا گرم آتشسوزی است
این همان بیروزی دیروزی است
هر که قدرت یافت، اهریمن شود
کی ز اهریمن جهان ایمن شود
تو، از آن خوبی که بیزور و زری
زور و زر گر یافتی، کور و کری
چون ستمکشها ستمگرگشتهاند
لاجرم آزادگان سرگشتهاند
- فریدون مشیری
عمری به هر کوی و گذر، گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کردهام، بنشین تماشایت کنم
بنشینم و بنشانمت، آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را، مهمان لبهایت کنم
بوسم تو را با هر نفس، ای بخت دور از دسترس
ور بانگ برداری که بس! غمگین تماشایت کنم
- فریدون مشیری
ای دوست با آن همه ستم
که از تو دیدم
عشق تو بر دل دیوانه نشست
اسب درونم میدود
افسار از دست گسیخته است
میتازد در دشت احساس
با عقل دشمنی دیرینه دارد
گر نرود عشق تو از دل
عقل خفته کی شود بیدار
دل به دیگری داده این یار
ای دوست روا مدار
کافر شده از چشم خدا بیفتم
خود را آه و نفرین بر لب بگویم
تا خشم خدا بر من تحمیل شود
من دشمن صلح جوی توام
بین ما جنگی نیست
زیر لب زمزمه کن
خدا خدای من
دعا کن از عشق تو رها شوم
یا زمین و آسمان
دست به دست هم داده
زمین پاهایم را دربند بکشد
آسمان ابرهایش را
روی شانه هایم بار نهد
که جان بستانند از من
تا از عشق برهانند
رقیه مرادی
زندگی را دوست دارم کار وبارم راببین
مرگ را می پرورانم روزگارم را ببین
عاشق چشمان یارم گلبهارم راببین
بی خبر گشتم ز حالش حال زارم را ببین
قصه ها دارم برایت کفش راهت را بپوش
جام زرین به کف آر ونور ماهت را بنوش
غصه ها از دل برانم حرف چشمانم بخوان
چتری از معنا به دستت زیر بارانم بمان
سادگی همتا ندارد مست مقصودت مباش
عاشقی اما ندارد در پی سودت مباش
عمر گل کوتاه اگر شد در سرودش زنده کن
همسفر با بلبلان اوج وفرودش زنده کن
سرمه چشمان خود باش وبه دنیا دل مبند
غافل از دیروز خود باش وبه فردا دل مبند
حرمت نان وشراب از عالم والا بدان
شکر امروزت نشان نعمت فردا بدان
عاشقم بر پیچ وتاب گیسوان دلبرم
همسفر آسوده باش و محرم بال وپرم.
هومن ایران زاده
بابالنگ درازِ عزیزم
کسی که در زندگی اش کسی را از ته قلبش دوست دارد همیشه نگران است..!
نگرانِ غذا خوردنش
نگرانِ ماشین هایی که به او نزدیک میشوند و بوقشان خراب است؛
نگرانِ ویروس هایی که دورِ او میچرخند؛
اما بابایِ عزیزم
این ها از شیرین ترین نگرانی های دنیا هستند؛
از شیرین ترین های آنها...
قبلا می توانستم دختری بی فکر و بی خیال و آسوده باشم چون چیز ارزشمندی نداشتم که از دست بدهم
ولی
حالا تا آخر عمر یک نگرانی بزرگ خواهم داشت و هر وقت که تو از من دور باشی
به همهی اتومبیل هایی فکر می کنم که ممکن است تو را زیر بگیرند
یا همهی تخته های اعلامیه ای که ممکن است روی سرت بیفتد
و یا همهی میکروب های وحشتناکی که ممکن است بخوری..
آرامشِ خیالم تا ابد از بین رفته است ...
بابا لنگ دراز
میان خاطره هایم فقط تو را دارم
تویی! که چنگ زدی بر تمام افکارم
برای خسته دلان کاخ و کوخ یکسان است
شبیه ساعت خاموش روی دیوارم
تو رفتی و غزلم سرد و بی نوا شده است
ز درد فاصله افتاده لکنتی به اشعارم
کبوتری پر و بالش شکسته می مانم
نشسته کنج قفس! یا همیشه بیمارم
نشسته حسرتِ آغوش تو به جام دلم
بیا و شاد نما عاشقت , سزاوارم
تمام دلهره هایم فدای چشمت باد
برای دیدنِ تو بیقرارم و زارم
جوابِ های؛ اگر_ هوی_ است پس باید
دهی تو پاسخِ پکهای من به سیگارم!
به آبشار مواجِ و شلال موهایت
قسم خورم که نباشی مدام غمبارم
میان ناب ترین لحظه های زندگی ام
هوای بوسه ی لبهای سرخ تو دارم
مهرداد خردمند
چشــم فـروبسته اگـــر وا کنـــی
در تـــو بـــود هـــر چـــه تمنـا کنـــی
عـــافیت از غیــر نصیـــب تـــو نیســـت
غیـــر تـــو ای خستــه طبیب تــو نیست
از تـــــو بــــــود راحــــــت بـیـمــــــــار تـــــو
نیســت بـــــه غیــــــر از تـــــو پــرستــار تــــو
همـــــدم خــــود شـــو کـــــه حبیـــب خـودی
چـــــاره خـــود کـــــن کـــــه طبیـــب خـــودی
غیــــــر کـــــــه غــافــــــل ز دل زار تســــــــت
بــــی خبـــــــر از مصلحــــت کــــــار تســــت
بــــــر حــــذر از مصلحـــت انــدیش بــاش
مصلحـــت انــدیــش دل خویـــش باش
چشم بصیــــــرت نگـشـایــی چـــرا؟
بی خبر از خویـش چرایی چرا؟...
رهی معیری
چه زیباست وزیدن باد پاییزی
برگها به رقص می آیند
درخت اقاقیا رقص کنان
ما را به پای کوبی دعوت میکند
زلف گیسوانش پریشان می شود
برگها نغمه کنان
آواز پرستوی مهاجر را می خوانند
آری چه زیباست
آشفتگی چهره شاد یارم
سرخی گونه هایش
سیاهی گیسوان یارم
روشنی چشمانش
من را به وجد می آورد.
وزیدن باد
آشفته بازاری می سازد
خروش موج دریا
پایکوبی خاک و خاشاک
ترانه خوانی خش خش برگها
همه فریاد
خواستن وصل یار را می زنند
حسین رسومی