دلم برایِ سرودن تنگ و,

دلم برایِ سرودن تنگ و,
پایم برای گریختن لنگ است
غریبه ی نشسته بر شاخه هایِ سبز
هوسِ سرودنِ خزان دارد
به چشمِ او زندگی زرد رنگ است
من از پنهانِ خموشی,
از برادریِ گم شده می سُرایم
از امیدی که دارد جوانه می زند
او زبانش, طنینِ طوفان
سرش, در تدارکِ جنگ است
به همه بانگ بر آرید که,
ریشه هایِ سبزِ زندگی,
در برادریِ گم شده است
نه در شرارِ خشم و نه آتشِ تفنگ است
آیا غریبه ها می دانند؟
که آبادانی با عشق و,
خرابی با کلنگ است؟


امیر ابراهیم مقصودی فرد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.