آری وصال گاه به مردن رسیدن است

آری وصال گاه به مردن رسیدن است
شمعا بدان که غایت پروانه مردن است

آتش گرفته ایم ولی دل از آن بسوخت
کین دل خوشی یار از آتش پریدن است

یوسف شدیم و طعمه تور حسادتیم...
فکر برادران دل مارا دریدن است

ای گُل تفاوتی نکند مقصدت کجاست
پایان زندگی تو از گِل بریدن است

چون کرم عاشقی که سر وصل دوست داشت
بیچاره کل عمر اسیر تنیدن است

عاشق شدیم و عشق الفبای زندگست
. عاشق شدیم و عشق مذمت شنیدن است

محمد سبحان مهنام

پرسیدم او را صد هزاران بار اما

پرسیدم او را صد هزاران بار اما
این بار هم پیچیده تر گشته معما

داد من و پژواک اصوات و سکوتت
حرف من و تو بوده خارج از سخن ها

آب از سرم بگذشت و چون فرزند نوحم
یعقوب وار اشکم برفته تا ثریا

رویای نیمه شب شده رو و رخ ماه
اما هوا ابریست، من گریان و تنها

دریا مرا پس زد به سوی ساحل غم
گسترده اما بی تحمل بود دریا

من با غمت اما تو با شادی نشستی
این ضدیت در عشق مرسوم است حقا


دیشب طبیبان را بخواندم منزل خویش
تجویزشان زهر است بر دردم مداوا

محمد سبحان مهنام