دلم از دست غمت، دامن صحرا بگرفت

دلم از دست غمت، دامن صحرا بگرفت
غمت از سر نَنَهَم، گر دلت از ما بگرفت

خال مشکین تو، از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم، روی تو سودا بگرفت

دوش چون مشعله ی شوق تو، بگرفت وجود
سایه‌ای در دلم انداخت، که صد جا بگرفت

به دم سرد سحرگاهی من، بازنشست
هر چراغی که زمین، از دل صهبا بگرفت

الغیاث از من دل سوخته، ای سنگین دل
در تو نگرفت، که خون در دل خارا بگرفت


دل شوریده ی ما، عالم اندیشه ی ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت

بِرُبود انده تو، صبرم و نیکو بِرُبود
بگرفت انده تو جانم و، زیبا بگرفت...


سعدی

قدرت عشق بنازم

قدرت عشق بنازم
که به یک تیر نگاه
جان شیرین بسپارند دو بیگانه به هم....

وصال توست

وصال توست
اگر دل را مرادی هست و مطلوبی...

کنار توست
اگر غم را کناری هست و پایانی...:)

#سعدی

تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز

تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز
کوته نکنم ز دامنت دست نیاز

هرچند که راهم به تو دورست و دراز
در راه بمیرم و نگردم ز تو باز

#سعدی

من از حکایت عشق تو بس کنم

من از حکایت عشق تو بس کنم
هیهات...!
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم.

سعدی

فرق است میان آن که یارش در بر

فرق است میان
آن که یارش در بر

با آن که دو چـشـم
انتظارش بر در


#حضرت_سعدی

دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب

دو چیز
حاصل عمرست
نام نیک و ثواب

وزین دو درگذری کل من علیها فان

#سعدی