بخت آئینه ندارم که در او می نگری

بخت آئینه ندارم که در او می نگری

خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری


من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم

تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری


به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را

کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری



برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت

که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری


دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود

هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری


گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم

نتوانم که به هر جا بروم در نظری


به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما

تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری


خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری


هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست

عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری


گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی

پرده بر کار همه پرده نشینان بدری


عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد

حال دیوانه نداند که ندیده‌ست پری


سعدی

ستمگرا..! دلِ سعدی بسوخت در طلبت

ستمگرا..! دلِ سعدی بسوخت در طلبت
‏دلت نسوخت که مسکین، امیدوار من است

‏و گر مراد تو این است، بی مرادی من
تفاوتی نکند، چون مرادِ یارِ من است

سعدی

به کسی ندارم الفت زجهانیان مگر تو

به کسی ندارم الفت زجهانیان مگر تو
اگرم تو هم برانی سر بی کسی سلامت

سعدی

با چون خودی در افکن اگر پنجه میکنی

با چون خودی در افکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

سعدی

نان از برای کنج عبادت گرفته اند

نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان

سعدی

ندانمت به حقیقت

ندانمت به حقیقت

که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست
صورتند و تو جانی.


"سعدی

امکان دیده بستنم

امکان دیده بستنم
از روی دوست نیست

سعدی

دست به بَند می ‌دَهم

دست به بَند می ‌دَهم
گر تو اسیر می‌بَری...

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت کز سر من آن همه پندار برفت ...

[ سعدی ]