در پچ پچ خیالم

در پچ پچ خیالم
بغضی خاموش
خوابم را ربوده
ناچار با قدم هایی فرتوت
با نگاهی بیهوده
گمشده در خاطرات مبهم
رنجیده و مبهوت
می گردم
بی هیچ رد ی
نبودنت قامت بید را
به سجده در آورده
ای تنها بازمانده ی روزگاران سبز
کجای سینه ام خیمه زدی
که رفتنت
پایانی ندارد ...

نیلوفر رحیم خانی

چشمش که می وزید پر از آه سرد بود

چشمش که می وزید پر از آه سرد بود

غم با تمام خنده‌ی او در نبرد بود

آقا: ستاره های درخشان نمی خرید

در بهت دست کوچک او طرح درد بود

کودک تمام هستی خود را حراج کرد

صد ها ستاره در سبد دوره گرد بود

کم کم نفس نفس نفسش تکه تکه شد

دستان کودکانۀ او سرد سرد بود

خانم: ستاره های درخت کریسمس

در لحن چشم خسته اش اندوه مرد بود

آتش به بخت کاغذی خود کشید و بعد

خیره به شعله شعلۀ کاری که کرد بود

در انتظار هدیۀ بابا نوِِئل به خواب

رفت و شب سیاه دگر لاجورد بود

با هر ستاره پر زد و در اوج آسمان

صدها ستاره دور سرش سرخ و زرد بود

فردا سحر جنازۀ او در پیاده رو...

او در تمام عمر کمش کوچه گرد بود


آرزو بزن بیرانوند

چه تلخی های بسیاری جهان آدمی دارد

چه تلخی های بسیاری جهان آدمی دارد
هَمی سر در گریبان است و درد مبهمی دارد

به شوق زندگی با عشق هر دم قصه می بافد
امیدش رفته و چشمان خیس و پر نمی دارد

به هرکس میرسد از نیمه ی لیوان پر گوید
خودش آواره است و خانه چون شهر بَمی دارد


تبسم می زند بر لب به شادی قصه می بافد
ولی از خنده اش پیداست در سینه غمی دارد

کمر خم‌کرده اما همچنان چون کوه پابرجاست
چنان بُن دارد و اصل و اساس محکمی دارد

اگر چه‌ بخت یارش نیست اما با همه قدرت
ادامه می دهد چونکه خدای اعظمی دارد

آرمان_طاهری

تو آن جا؛

تو آن جا؛
در گرو پیمانی گجسته،
و من این جا؛
در اسارت بیماری...

در این تب تن سوز،
پود خیال،
گره می خورد با تارهای رویا
و نقش می کند تو را...


میل بی کران به آستانت،
هذیانی مقدس،
نمایشی از رقص نور،
بر پرده ی بسته ی پلک،
سبز،سرخ،بنفش،آبی،نیلی،
بدخشی از رعد سپید،
بر پهنه ی ظلمتی بی پایان ،
درهم و برهم...

سقوطی با جبروت،
به قعر عدم،
بی انتها...
بی بازگشت...


روح اله چیتگر

ز ابر تیره پرسیدم:

ز ابر تیره پرسیدم: چرا این شهر دل‌گیر است؟ به لب خندید و گفت: این نیز وقت تقدیر است.

دل این خاموش‌کویان را صفای راز باید کرد، که هرجا درد می‌بالد، نشان از نورِ درگیر است.

نهالی سر برآورده‌ست از خاکستری خاموش، گواهی می‌دهد کاین زندگی بس جان‌پذیر است.

نسیم کوه می‌رقصد به آهست از سرِ لطفی، که هر آهی درین ظلمت، به سوی یار، پل‌گیر است.

مپندار ای دل آزرده که این شب پایدار آید، ز پس هر شام تاریکی، سحر را نیز تأخیر است.

درین تصویر خاموشی، دل از اسرار پر گردد، که گاهِ بی‌کلامی هم، حدیثی سخت تأثیر
است.

زهره کاظمی

تو آن خیالِ ناتمامِ سبزِ منی،

تو آن خیالِ ناتمامِ سبزِ منی،
که هر زمان که دور شوم،
نزدیک‌تر می‌شوی...
در ازدحامِ دود و دیوار،
در خیابان‌های بی‌خاطره،
نامت آرام زمزمه می‌شود بر لبم:
رامسر... رامسر...

دلم یک ایوان می‌خواهد
با گلدان‌های شمعدانی
و چای داغی که بوی بهار نارنج دهد.
دلم یک مغازه می‌خواهد،
نه برای سود،
برای شعر،
برای فروختن مهربانی
در قابی از صنایع دستی و لبخند.

می‌خواهم نام مغازه‌ام
بوی دریا بدهد
و سقفش از خیال باشد و چوب.
می‌خواهم مسافری که می‌آید،
یک شعر ببرد با خود
و تکه‌ای از رؤیای رامسر.

و هر وقت
نم‌بارانِ رامسر
به صورتم می‌خورد،
ناگهان شعری در ذهنم طنین می‌اندازد،
شعر شاهکار علی حمیدی:
"دلم باران می‌خواهد
و آن هوای دلپذیر رامسر..."
و اشک،
بی‌خبر از همه چیز،
می‌لغزد از کنار لبخندم.

تو، ای شهرِ همیشه باران،
در دلِ من جاودانه‌ای.
هرچه بیشتر بگذرد،
بیشتر به تو خواهم رسید
نه با پا،
با دلم.

در آن مغازه‌ی چوبی،
جایی میان شعر و صدف،
به هر بهانه، به هر سلام،
یک تکه از رؤیایم را
به جهان خواهم بخشید.

محمد جواد صادق زاده یزدی

جمعه ها بغض من انگار گلو گیر تر است

جمعه ها بغض من انگار گلو گیر تر است

فکر و ذهنم به تو و چشم تو درگیرتر است

مثل هر جمعه دلم حس عجیبی دارد

حس دیدار تو این جمعه کمی بیشتر است


صدیقه جر

یاد باد ایام شور و جوانی

یاد باد ایام شور و جوانی
یاد باد روزگار خوش هم نوایی
یاد باد یاران اهل دل بی ادعا
یاد باد جشن و سرور و پایکوبی
یاد باد لحظه روئیدن غنچه رز
یاد باد صدای چهچهه ی بلبل ها
یاد باد پیچش باد در گوش دشت
یاد باد رقص بی وقفه ی پوپک ها
یاد باد آن سخن شیرین معشوق
یاد باد نگاه روشن ماه به فردا
یاد باد دیدار تو در غروب پاییز..


سحر کرمی